تاداشی کم کم خودش را آماده ی مرگ میکرد. چارمینگ در لباس استاد کالاهان او را گول زده بود تا فکر کند دشمن از زنده بودن او خبر ندارد. 

حالا هم روبروی دری ایستاده بود که او را به سمت حیاط اصلی میبرد. بقیه را فبلا در قفس های آهنی برده بودند، اما این مراسم اعدام او بود و باید با پای خودش به آنجا میرفت. یکی از سربازان عجیب و غریب هانس هم آنجا بود تا مطمعن شود او فرار نمیکند. او در را باز کرد و تاداشی هم به بیرون رفت. در یک طرف مردمی بودند که می خواستند شاهد مراسم ازدواج ملکه ی جدیدشان باشند و حالا یک اعدام هم نصیبشان شده بود. روبروی آنها ملکه ی جدید و نامزدش روی صندلی های شاهانه نشسته بودند و میخواستند همه ی کارها را زودتر انجام دهند. تاداشی نگاهی هم به روبرویش انداخت. همه ی دوستانش در آن قفس ها با ناراحتی به او ذل زده بودند، همه بجز جک و کیوتی. آنها داشتند او را با خونسردی تمام نگاه میکردند. تاداشی فکر کرد که شاید دارند سعی میکنند امیدشان را حفظ کنند. تاداشی نفس عمیقی کشید و به سمت جایی رفت که قرار بود اورا اعدام کنند. (مثل اونجا که میخواستن سندباد رو اعدام کنن حوصله توضیح دادن ندارم) کاپیتان هوک(شرک سه) متن اعدام را بلند خواند و وقتی به آخر رسید، طبل ها به صدا در آمدند. تاداشی روی سکو خم شد، دیگر باید با زندگی خداحافظی میکرد. ناگهان تمام زندگی اش در آن چند لحظه از جلوی چشمانش رد شد. روزی که پدر و مادرش را از دست داد، وقتی که با هیرو به خانه ی خاله شان رفتند، فارغ تخصیلی خودش و بعد هیرو دردانشگاه رباتیک، و آشنایی اش با آدم های عجیب و غریب. چشمانش را بست تا بهتر بتواند این صحنه هارا مرور کند.

کیوتی خیلی نگران بود. تاداشی سرش را روی سکو گذاشته بود اما هنوز خبری نبود.

جک در گوش کیوتی آرام گفت: چرا نمیان؟ دیگه چیزی نمونده!

کیوتی: نمیدونم! تا حالا باید رسیده باشن!

هردو به تاداشی چشم دوختند. جلاد شمشیرش را بالا برده بود و میخواست گردن اورا بزند.

و درست موقعی که جلاد داشت شمشیرش را پایین میاورد، یک اشعه ی لیزری تیغه ی آن را از دسته اش جدا کرد و تیغه ی آن درست جلوی سر تاداشی افتاد. تاداشی چشمانش را فوری باز کرد. هیجان زیاد او را به نفس نفس انداخته بود.

هانس: چی؟ چطور ممکنه؟

کیوتی با صدای بلند فریاد زد: مثل اینکه بعضی از آدم خوبا رو یادت رفته!

حقیقت داشت. او  مگامایند و همه ی موجودات کوچک را فراموش کرده بود. موجوداتی که شامل تمام پری های پیکسی هالو هم میشد. (تموم شخصیت های مگامایند، جادوی اسرارآمیز، حماسه و تینکربل نجات پیدا کردن چون احمقا یادشون نبود)

مگامایند، مترومن، مری کاترین، ماریان، تینکربل و همه ی دوستانشان کنار هم ایستاده بودند.

مگامایند: کی جرئت کرده خودشو خبیث ترین بدونه وقتی من هنوز اینجام؟!

چشم همه به آنها بود. تاداشی رویش را به سمت کیوتی برگرداند و با حرکت لبهایش گفت: تو میدونستی؟

کیوتی هم با حرکت لبهایش گفت: معذرت میخوام! 

پیچ بلک: خبیث ترین؟ تو؟ من که کابوسم خبیث ترین نیستم پس تو چطور اسم خودتو گذاشتی خبیث ترین؟

مری کاترین: تو کابوسی، این یعنی تو واقعیت هیچی نیستی!

پیچ بلک: جرئت داری دوباره تکرار کن!

هانس: به جای اینکه وقتتو با حرف زدن باهاش هدر بدی حمله کن! اون داره حواستو پرت میکنه!

با این حرف جنگ شروع شد.پری ها فوری قفس ها را باز کردند و قهرمانان به جان دشمنانشان افتادند. تاداشی هم فوری به سمت کیوتی رفت.

تاداشی: پس نقشت این بود؟ جادوگر بهت اینو گفته بود؟

کیوتی: آره. حالا باید باید از دست هانس خلاص شیم.

تاداشی فوری به سمت فلو و آرتی رفت و گفت: پس منتظر چی هستین؟ زود باشین همدیگرو ببوسین تا همه چی تموم شه!

آرتی: فایده ای نداره. نیمه شب گذشته و حالا رسما السا ملکه ی اینجاست.

فلو: ولی هنوز میشه کاری کرد! اگه تو واقعا عاشق السا باشی میتونی تاریکی رو از بدنش بیرون کنی!

کیوتی: ولی من السا رو نمیبینم! لعنتی، هانس کجاست؟

آرتی: حتما اونو برده به کلیسای قصر! اگه عجله کنین میتونین جلوشونو بگیرین!

تاداشی: پس زود باشین که بریم اونجا!

فلو: شما دوتا برید، ما دوتا با چارمینگ کار داریم!

کیوتی تاداشی را از کمر او گرفت و گفت: با آخرین سرعت، پیش به سوی آخرین بخش نقشه!

این را گفت و فوری پرواز کرد.

ادامه دارد...