Final Match -Part 19
کیوتی: جادوگر بهم گفته بود یا دوباره انسان میشم یا میمیرم، و حالا دومیش داره اتفاق میوفته.
مریدا: میکشمش، نمیزارم اون هانس لعنتی به خواستش برسه!
کیوتی: السا...
تاداشی فوری سرش را بلند کرد. السا داشت به کیوتی نگاه میکرد و انگار این صحنه رویش تاثیر گذاشته بود.
هانس: میبینی؟ من حاضرم بخاطر تو هرکاری بکنم.
السا: ولی تو اونو به کشتن دادی!
هانس: این دقیقا همونچیزی بود که میخواستم و برای رسیدن به تو هرچندتای دیگه هم که لازم باشه میکشم!
السا: متظورت تخت پادشاهیه مگه نه؟
هانس: البته که نه!
تاداشی عصبانی شده بود. اما نمیخواست از پیش کیوتی برود.
کیوتی: برو و انجامش بده پسر، نزار اون دنیا به خودم بگم خاک تو سرم که نجاتت دادم!
تاداشی لبخند زد: تو هیچ کجا نمیری، اینو بهت قول میدم.
تاداشی فوری به سمت السا دوید. هانس اصلا حواسش به اطراف نبود و فقط تلاش میکرد السا را راضی کند. تاداشی به محض اینکه به السا رسید، اورا در دستانش نگه داشت و گفت: همون بار اول که دیدمت احساس کردم واقعا خاصی، حاضرم کل عمرمو بدم تا فقط یه لحظه باتو باشم.(وای چقدر رمانتیک شد خودمم فکرشو نمیکردم)
السا به چشمان تاداشی ذل زده بود. با همان حال گفت: منم...دوست...دارم...
با این حرف، آن دو یکدیگر را بوسیدند. حالا سرزمین خیلی خیلی دور پادشاه و ملکه ای جدید داشت.
کیوتی لبخند زد و خواست چشمانش را با آرامش ببندد، اما پری مهربان را دید که میخواست از چوبدستی اش استفاده کند. راپونزل متوجه نگرانی کیوتی شد و نگاهش را دنبال کرد. فریاد زد: مراقب باشین!
پری مهربون: که اینطور، پس تونستی قلب پسر رویاهاتو بدست بیاری، ولی از خشم من نمیتونی فرار کنی!
السا رو به او گفت: اگه میخوای از جادوت استفاده کنی بهتره یادت بیارم که منم قدرتهای خودمو دارم!
پری مهربون: ولی نمیتونی ازشون استفاده کنی! اون حلقه ی نامزدی که هانس بهت داد جلوشو میگیره و فقط وقتی در میاد که من بخوام! حالا هم انتقام همه رو ازت میگیرم، با طلسمی که فقط براتون بدبختی میاره و قابل شکستن نیست!
جادوگر: تمومش کن پیرزن احمق!
پری مهربون: نکنه تو میخوای جلومو بگیری؟ پس بهتره از تو شروع کنم.
جادوگر: بی بیدی، با بیدی، بو!
در کمال ناباوری چوب از دستان پری مهربون خارج شد و به جادوگر رسید.
پری مهربون: ولی من تورو تبعید کرده بودم تا برام دردسر درست نکنی!
جادوگر: برو بابا من کار کشته ام، هیشکی نمیتونه جلومو بگیره! حالا هم تو و تموم این آدمای عوضی رو به همون جایی برمیگردونم که ازش اومدید!
جادوگر همراه با چرخاندن چوبدستی وردی خواند و بیشتر دشمنان آنها یکباره ناپدید شدند! آن تعداد کمی هم که مانده بودند کاری از دستشان بر نمی آمد.
هیکاپ: وای خدا، عجب شبیه امشب!
راپونزل: کیوتی! اون حالش چطوره؟
همه به سمت کیوتی برگشتند. خون زیادی از دست داده بود.
جک: اون...مرده.
جادوگر: هنوز نه!
جادوگر بی درنگ به سمت کیوتی رفت و گفت: تو ثابت کردی که در هرصورت قلب مهربونتو داری، حالا وقتشه که دوباره خودت بشی.
جادوگر با چوبدستی هم خودش و هم کیوتی را در آسمان شناور کرد. زخم های کیوتی میدرخشیدند و خوب میشدند و همه با اشتیاق به او نگاه میکردند. ناگهان هردو در آسمان درخشیدند، این درخشش به قدری زیاد بود که تقریبا همه چیز را به حالت اولیه برگرداند. موهای راپونزل کوتاه شدند، اما رنگشان همچنان طلایی بود. هیکاپ هم دوباره پای از دست رفته اش را بدست آورده بود. بقیه تغییری نکردند اما همچنان خوشحال بودند.
اول به کیوتی نگاه کردند. خدایا، این واقعا کیوتی بود؟؟ او یک پیراهن آبی بلند تا بالای زانو به همراه یک شلوار کتان داشت. کفش های اسپرت، روسری قرمز و عینک هم بودند.
و جادوگر، او حتی از کیوتی هم بیشتر تغییر کرده بود! هرچه باشد پری مهربان واقعی او بود! یک لباس سبز بلند با بالهایی ظریف و زیبا.
جادوگر: من باید برم همه چیزو ردیف کنم، شماها هم میتونین با کیوتی واقعی آشنا بشین!
کیوتی سرش را پایین انداخته بود. ناگهان نفس عمیقی کشید و به بقیه نگاه کرد.
کیوتی: نظرتون چیه؟
تاداشی: راستش خیلی فرق کردی، یجورایی باحالتر شدی!
مریدا: اسم واقعیت چیه، چند سالته، کجا زندگی میکنی، همه ی اینارو باید بگی!
کیوتی: چه خبرته؟! یکی یکی!
هیکاپ: ما منتظریم.
کیوتی: اسم واقعیم زهراست، هیفده سالمه و توی ایران زندگی میکنم.
جک: خدای من، کی فکرشو میکرد این تو باشی؟
مریدا: شما همدیگرو میشناسین؟
راپونزل: مثلا جک نگهبانه هااااا
هیکاپ: جواب سوالتو گرفتی؟
مریدا: فکر کنم آره.
جک: و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد، همونجوری که دوست دارم!
بیگ فور همچنان سرگرم حرف زدن با زهرا بودند، در حالی که تاداشی و السا برای راحت تر حرف زدن به بالکن رفته بودند. همه از پیروزی خوشحال بودند، اما هیچکس حواسش نبود که هانس هنوز دستگیر نشده است!
ادامه دارد...