Final Match -Part 19

تاداشی: چرا اینکارو کردی؟ کیوتی، چرا؟

کیوتی: جادوگر بهم گفته بود یا دوباره انسان میشم یا میمیرم، و حالا دومیش داره اتفاق میوفته.

مریدا: میکشمش، نمیزارم اون هانس لعنتی به خواستش برسه!

کیوتی: السا...

تاداشی فوری سرش را بلند کرد. السا داشت به کیوتی نگاه میکرد و انگار این صحنه رویش تاثیر گذاشته بود.

هانس: میبینی؟ من حاضرم بخاطر تو هرکاری بکنم.

السا: ولی تو اونو به کشتن دادی!

هانس: این دقیقا همونچیزی بود که میخواستم و برای رسیدن به تو هرچندتای دیگه هم که لازم باشه میکشم!

السا: متظورت تخت پادشاهیه مگه نه؟

هانس: البته که نه!

تاداشی عصبانی شده بود. اما نمیخواست از پیش کیوتی برود.

کیوتی: برو و انجامش بده پسر، نزار اون دنیا به خودم بگم خاک تو سرم که نجاتت دادم!

تاداشی لبخند زد: تو هیچ کجا نمیری، اینو بهت قول میدم.

تاداشی فوری به سمت السا دوید. هانس اصلا حواسش به اطراف نبود و فقط تلاش میکرد السا را راضی کند. تاداشی به محض اینکه به السا رسید، اورا در دستانش نگه داشت و گفت: همون بار اول که دیدمت احساس کردم واقعا خاصی، حاضرم کل عمرمو بدم تا فقط یه لحظه باتو باشم.(وای چقدر رمانتیک شد خودمم فکرشو نمیکردم)

السا به چشمان تاداشی ذل زده بود. با همان حال گفت: منم...دوست...دارم...

با این حرف، آن دو یکدیگر را بوسیدند. حالا سرزمین خیلی خیلی دور پادشاه و ملکه ای جدید داشت.

کیوتی لبخند زد و خواست چشمانش را با آرامش ببندد، اما پری مهربان را دید که میخواست از چوبدستی اش استفاده کند. راپونزل متوجه نگرانی کیوتی شد و نگاهش را دنبال کرد. فریاد زد: مراقب باشین!

پری مهربون: که اینطور، پس تونستی قلب پسر رویاهاتو بدست بیاری، ولی از خشم من نمیتونی فرار کنی!

السا رو به او گفت: اگه میخوای از جادوت استفاده کنی بهتره یادت بیارم که منم قدرتهای خودمو دارم!

پری مهربون: ولی نمیتونی ازشون استفاده کنی! اون حلقه ی نامزدی که هانس بهت داد جلوشو میگیره و فقط وقتی در میاد که من بخوام! حالا هم انتقام همه رو ازت میگیرم، با طلسمی که فقط براتون بدبختی میاره و قابل شکستن نیست!

جادوگر: تمومش کن پیرزن احمق!

پری مهربون: نکنه تو میخوای جلومو بگیری؟ پس بهتره از تو شروع کنم.

جادوگر: بی بیدی، با بیدی، بو!

در کمال ناباوری چوب از دستان پری مهربون خارج شد و به جادوگر رسید.

پری مهربون: ولی من تورو تبعید کرده بودم تا برام دردسر درست نکنی!

جادوگر: برو بابا من کار کشته ام، هیشکی نمیتونه جلومو بگیره! حالا هم تو و تموم این آدمای عوضی رو به همون جایی برمیگردونم که ازش اومدید!

جادوگر همراه با چرخاندن چوبدستی وردی خواند و بیشتر دشمنان آنها یکباره ناپدید شدند! آن تعداد کمی هم که مانده بودند کاری از دستشان بر نمی آمد.

هیکاپ: وای خدا، عجب شبیه امشب!

راپونزل: کیوتی! اون حالش چطوره؟

همه به سمت کیوتی برگشتند. خون زیادی از دست داده بود.

جک: اون...مرده.

جادوگر: هنوز نه!

جادوگر بی درنگ به سمت کیوتی رفت و گفت: تو ثابت کردی که در هرصورت قلب مهربونتو داری، حالا وقتشه که دوباره خودت بشی.

جادوگر با چوبدستی هم خودش و هم کیوتی را در آسمان شناور کرد. زخم های کیوتی میدرخشیدند و خوب میشدند و همه با اشتیاق به او نگاه میکردند. ناگهان هردو در آسمان درخشیدند، این درخشش به قدری زیاد بود که تقریبا همه چیز را به حالت اولیه برگرداند. موهای راپونزل کوتاه شدند، اما رنگشان همچنان طلایی بود. هیکاپ هم دوباره پای از دست رفته اش را بدست آورده بود. بقیه تغییری نکردند اما همچنان خوشحال بودند.

اول به کیوتی نگاه کردند. خدایا، این واقعا کیوتی بود؟؟ او یک پیراهن آبی بلند تا بالای زانو به همراه یک شلوار کتان داشت. کفش های اسپرت، روسری قرمز و عینک هم بودند. 

و جادوگر، او حتی از کیوتی هم بیشتر تغییر کرده بود! هرچه باشد پری مهربان واقعی او بود! یک لباس سبز بلند با بالهایی ظریف و زیبا.

جادوگر: من باید برم همه چیزو ردیف کنم، شماها هم میتونین با کیوتی واقعی آشنا بشین!

کیوتی سرش را پایین انداخته بود. ناگهان نفس عمیقی کشید و به بقیه نگاه کرد.

کیوتی: نظرتون چیه؟

تاداشی: راستش خیلی فرق کردی، یجورایی باحالتر شدی!

مریدا: اسم واقعیت چیه، چند سالته، کجا زندگی میکنی، همه ی اینارو باید بگی!

کیوتی: چه خبرته؟! یکی یکی!

هیکاپ: ما منتظریم.

کیوتی: اسم واقعیم زهراست، هیفده سالمه و توی ایران زندگی میکنم.

جک: خدای من، کی فکرشو میکرد این تو باشی؟ 

مریدا: شما همدیگرو میشناسین؟

راپونزل: مثلا جک نگهبانه هااااا

هیکاپ: جواب سوالتو گرفتی؟

مریدا: فکر کنم آره. 

جک: و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد، همونجوری که دوست دارم!

بیگ فور همچنان سرگرم حرف زدن با زهرا بودند، در حالی که تاداشی و السا برای راحت تر حرف زدن به بالکن رفته بودند. همه از پیروزی خوشحال بودند، اما هیچکس حواسش نبود که هانس هنوز دستگیر نشده است!

ادامه دارد...

Final Match -Part 18

کیوتی داشت با بیشترین سرعت ممکن پرواز میکرد. تاداشی هم اعتراضی نداشت، چون میدانست حتی یک لحظه هم برای نجات السا و کل دنیا ارزشمند است.

تاداشی: تو میدونی باید از کدوم طرف بریم؟

کیوتی: فکر کنم بدونم!

بالاخره کلیسا را پیدا کردند و وارد شدند. هانس و السا روبروی هم ایستاده بودند و پری مهربان (مامان چارمینگ) به جای کشیش داشت آنها را به عقد هم درمی آورد.

پری مهربان: هرکس اعتراض داره همین الان بگه و یا برای ابد ساکت بمونه.

تاداشی با صدای بلند فریاد زد: من اعتراض دارم!

هرسه نفر سرشان را به طرف تاداشی و کیوتی چرخاندند. فقط همین پنج نفر در کلیسا بودند، البته فعلا.

پری مهربان: زود باش اعتراضتو بگو من زیاد وقت ندارم!

تاداشی: السا، چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟

السا: چون اون دوسم داره!!! (معلوم نیست پیچ چه بلایی سرش آورده خخخخخ)

کیوتی: دوست داره؟! اون میخواست تو و خواهرتو بکشه!

السا: اون فقط میخواست از مردم محافظت کنه!

تاداشی: تو هم اونو دوست داری؟

این حرف باعث شد السای واقعی کمی خودش را نشان دهد: راستش نه، ولی تنها راه برای رسیدن به پادشاهی همینه.

تاداشی: پادشاهی؟ یکم فکر کن السا، تو کسی نیستی که بخاطر یه همچین چیزی آیندتو خراب کنی. تازه همین چند دقیقه ی پیش ملکه شدی، هنوز پنج سال برای پیدا کردن یه نفر وقت داری!

السا: حق با توئه...

هانس: منظورت چیه عزیزم؟ اونا فقط میخوان مارو از هم جدا کنن!

کیوتی: ما فقط میخوایم تو رو برگردونیم!

تاداشی: السا، برای چند لحظه به حرف هیچکس گوش نده و فکرک. ببین خودت واقعا چی میخوای؟ پادشاهی یا خوشبختی؟

السا دستان هانس را ول کرد و سرش را گرفت. باخود زیر لب گفت: من واقعا چی میخوام؟

پری مهربان: همین الان تصمیمتو بگیر هانس، برای زنده موندن خودت و همه ی افرادت باید با السا ازدواج کنی و خودت میدونی بزرگترین تهدید کیه.

هانس: معلومه که میدونم. (با فریاد) و اونو از سر راهم بر میدارم!

هانس شمشیرش را کشید و با خشم به سمت تاداشی دوید. تاداشی سعی کرد جا خالی بدهد اما پایش سرخورد و به زمین افتاد. یک لحظه بعد، شمشیر هانس به خون آغشته شده بود. اما آن خون، خون تاداشی نبود. 

تاداشی که از ترس چشمانش را بسته بود آنهارا باز کرد. کیوتی خودش را جلوی او انداخته بود و هانس باشمشیرش درست زیر قلبش را شکافته بود. در همین لحظه چهار قهرمان (همون بیگ فور خودمون) هم به همراه جادوگر وارد شدند. هانس با دیدن آنها فوری شمشیرش را بیرون کشید. کیوتی فوری به زمین افتاد.

ادامه دارد...

Final Match -Part 17

تاداشی کم کم خودش را آماده ی مرگ میکرد. چارمینگ در لباس استاد کالاهان او را گول زده بود تا فکر کند دشمن از زنده بودن او خبر ندارد. 

حالا هم روبروی دری ایستاده بود که او را به سمت حیاط اصلی میبرد. بقیه را فبلا در قفس های آهنی برده بودند، اما این مراسم اعدام او بود و باید با پای خودش به آنجا میرفت. یکی از سربازان عجیب و غریب هانس هم آنجا بود تا مطمعن شود او فرار نمیکند. او در را باز کرد و تاداشی هم به بیرون رفت. در یک طرف مردمی بودند که می خواستند شاهد مراسم ازدواج ملکه ی جدیدشان باشند و حالا یک اعدام هم نصیبشان شده بود. روبروی آنها ملکه ی جدید و نامزدش روی صندلی های شاهانه نشسته بودند و میخواستند همه ی کارها را زودتر انجام دهند. تاداشی نگاهی هم به روبرویش انداخت. همه ی دوستانش در آن قفس ها با ناراحتی به او ذل زده بودند، همه بجز جک و کیوتی. آنها داشتند او را با خونسردی تمام نگاه میکردند. تاداشی فکر کرد که شاید دارند سعی میکنند امیدشان را حفظ کنند. تاداشی نفس عمیقی کشید و به سمت جایی رفت که قرار بود اورا اعدام کنند. (مثل اونجا که میخواستن سندباد رو اعدام کنن حوصله توضیح دادن ندارم) کاپیتان هوک(شرک سه) متن اعدام را بلند خواند و وقتی به آخر رسید، طبل ها به صدا در آمدند. تاداشی روی سکو خم شد، دیگر باید با زندگی خداحافظی میکرد. ناگهان تمام زندگی اش در آن چند لحظه از جلوی چشمانش رد شد. روزی که پدر و مادرش را از دست داد، وقتی که با هیرو به خانه ی خاله شان رفتند، فارغ تخصیلی خودش و بعد هیرو دردانشگاه رباتیک، و آشنایی اش با آدم های عجیب و غریب. چشمانش را بست تا بهتر بتواند این صحنه هارا مرور کند.

کیوتی خیلی نگران بود. تاداشی سرش را روی سکو گذاشته بود اما هنوز خبری نبود.

جک در گوش کیوتی آرام گفت: چرا نمیان؟ دیگه چیزی نمونده!

کیوتی: نمیدونم! تا حالا باید رسیده باشن!

هردو به تاداشی چشم دوختند. جلاد شمشیرش را بالا برده بود و میخواست گردن اورا بزند.

و درست موقعی که جلاد داشت شمشیرش را پایین میاورد، یک اشعه ی لیزری تیغه ی آن را از دسته اش جدا کرد و تیغه ی آن درست جلوی سر تاداشی افتاد. تاداشی چشمانش را فوری باز کرد. هیجان زیاد او را به نفس نفس انداخته بود.

هانس: چی؟ چطور ممکنه؟

کیوتی با صدای بلند فریاد زد: مثل اینکه بعضی از آدم خوبا رو یادت رفته!

حقیقت داشت. او  مگامایند و همه ی موجودات کوچک را فراموش کرده بود. موجوداتی که شامل تمام پری های پیکسی هالو هم میشد. (تموم شخصیت های مگامایند، جادوی اسرارآمیز، حماسه و تینکربل نجات پیدا کردن چون احمقا یادشون نبود)

مگامایند، مترومن، مری کاترین، ماریان، تینکربل و همه ی دوستانشان کنار هم ایستاده بودند.

مگامایند: کی جرئت کرده خودشو خبیث ترین بدونه وقتی من هنوز اینجام؟!

چشم همه به آنها بود. تاداشی رویش را به سمت کیوتی برگرداند و با حرکت لبهایش گفت: تو میدونستی؟

کیوتی هم با حرکت لبهایش گفت: معذرت میخوام! 

پیچ بلک: خبیث ترین؟ تو؟ من که کابوسم خبیث ترین نیستم پس تو چطور اسم خودتو گذاشتی خبیث ترین؟

مری کاترین: تو کابوسی، این یعنی تو واقعیت هیچی نیستی!

پیچ بلک: جرئت داری دوباره تکرار کن!

هانس: به جای اینکه وقتتو با حرف زدن باهاش هدر بدی حمله کن! اون داره حواستو پرت میکنه!

با این حرف جنگ شروع شد.پری ها فوری قفس ها را باز کردند و قهرمانان به جان دشمنانشان افتادند. تاداشی هم فوری به سمت کیوتی رفت.

تاداشی: پس نقشت این بود؟ جادوگر بهت اینو گفته بود؟

کیوتی: آره. حالا باید باید از دست هانس خلاص شیم.

تاداشی فوری به سمت فلو و آرتی رفت و گفت: پس منتظر چی هستین؟ زود باشین همدیگرو ببوسین تا همه چی تموم شه!

آرتی: فایده ای نداره. نیمه شب گذشته و حالا رسما السا ملکه ی اینجاست.

فلو: ولی هنوز میشه کاری کرد! اگه تو واقعا عاشق السا باشی میتونی تاریکی رو از بدنش بیرون کنی!

کیوتی: ولی من السا رو نمیبینم! لعنتی، هانس کجاست؟

آرتی: حتما اونو برده به کلیسای قصر! اگه عجله کنین میتونین جلوشونو بگیرین!

تاداشی: پس زود باشین که بریم اونجا!

فلو: شما دوتا برید، ما دوتا با چارمینگ کار داریم!

کیوتی تاداشی را از کمر او گرفت و گفت: با آخرین سرعت، پیش به سوی آخرین بخش نقشه!

این را گفت و فوری پرواز کرد.

ادامه دارد...

Final Match -Part 16

چارمینگ: من یه فکری دارم، چطوره تا وقتی میرم به هانس بگم تو یکی از سلولای همینجا راجع بهش حرف بزنین؟ چوب این بچه یخی رو هم با خودم میبرم تا هم ثابت کنم گرفتمتون و هم نزارم دوباره فرار کنین! وای که من چقدر باهوشم!

جک(زیر لب):آره جون عمت!

چارمینگ همه ی آنها را در یک سلول بزرگ انداخت و به زنجیر کشید.(یادتونه تو شرک دو وقتی آدم شده بود زندونیش کردن؟ دقیقا همونجوری)

کیوتی: تاداشی؟ قضیه چیه؟ چرا زودتر بهمون نگفتی؟

تاداشی: نمیخواستم کسی بفهمه ولی انگار اویلسا همه چیز رو به هانس گفته...

جک: من الان به زور خودنو نگه داشتم تیکه نپرونم پس بجنب شروع کن!

تاداشی آهی کشید و شروع کرد: یادتونه بهتون گفتم استاد کالاهان منو نجات داد؟ خب دروغ گفتم، اون السا بود!

همه(با دهن باز و صدای بلند): الساااااااا؟؟؟؟؟

فلو: آخه چطور؟

تاداشی: درست چند لحظه بعد از اینکه رفتم تو همه جا منفجر شد. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که خودمو رو زمین پرت کنم و امیدوار باشم که چیزیم نشه. چند لحظه بعد فهمیدم که حتی موج انفجارو هم حس نکردم! سرمو بلند کردم و دیدم یه نفر با لباس یخی جلوم وایساده و یه حفاظ یخی دورتادورم درست کرده. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم که اون یه نفر برگشت و بهم نگاه کرد. 

به اینجا که رسید صدایش آرام تر شد. به نظر می آمد حالش زیاد خوب نیست.

تاداشی با صدایی که کمی میلرزید آرام ادامه داد: برای چند لحظه کاملا مبهوت شده بودم. بالاخره اون دستشو به سمت من دراز کرد و گفت"زیاد وقت نداریم، باید از اینجا بریم." منم دستشو گرفتم و بلند شدم، اونم با جادوش یه پورتال باز کرد. قبل از اینکه بریم توی پورتال کلاهمو بهم داد و گفت"من منتظرتم تاداشی، بیا و نجاتم بده." بعد هم منو هل داد توی پورتال و من بیهوش شدم. وقتی بهوش اومدم راهمو گرفتم تا برم، ولی سرو کله ی کیوتی و هیکاپ و مریدا پیدا شد.

جک: جادوی السا که فقط یخه! پس چجوری پورتال درست کرده؟

کیوتی: از این حرفش که گفته"بیا و نجاتم بده" معلومه از آینده اومده و چیزای جدیدی یاد گرفته، سوال من اینه که بقیه از کجا میدونن وقتی السا تو زمان ما هنوز به اونجا نرفته؟

تاداشی: منم کلی فکر کردم ولی به نتیجه نرسیدم.

آرتی: فعلا مهمترین چیز اینه که چجوری از این مخمصه ای که توش افتادیم خلاص بشیم! 

چارمینگ: متاسفم ولی وقت تمومه! در مورد سوالتونم باید بگم که وقتی هانس داشته زمان های مورد نظرشو به هم پیوند میداده فهمیده. اون حتی احساس تاداشی رو هم میدونه و برای همین میخواد قبل از ازدواجش اونو اعدام کنه!

جک: هی پسر، ما کمکت میکنیم به عشقت برسی. 

تاداشی: ممنون جک ولی فکر نکنم بشه کاریش کرد...

کیوتی: هیچوقت نا امید نشو بزرگی میگفت اگه هیچ راهی وجود نداشت خودت یکی بساز!

چارمینگ: بحث کافیه! باید همتونو ببرم تا شاهد این مراسم فوق العاده باشین!

جک سرش را به سمت کیوتی برگرداند. میتوانست برق چشمان او را ببیند. مراسم فوق العاده ای انتظارشان را میکشید، پس چرا چشمانش نباید برق میزدند؟!

ادامه دارد...

Final Match -Part 15

یعد از کمی پیاده روی بالاخره به آخر تونل رسیدند. 

کیوتی: خب بچه ها. همونطور که خودتون میدونید باید اول از همه بقیه رو آزاد کنیم...

جک: تا حسابی عروسی هانس و اویلسا رو بهم بزنیم!

فلو: اویلسا؟

آرتی: بهش میاد.

تاداشی: بزارین حرفشو تموم کنه!

تاداشی بعد از استراحت کاملا بی اعصاب شده بود. کسی نمیدانست چرا، بجز جک و صدالبته کیوتی. آن دو به یکدیگر نگاه کردند. به نظر می آمد که نقشه ی اصلی داشت به خوبی پیش میرفت. 

کیوتی: اگه درست حدس زده باشم نگهبان سیاهچال کسی نیست جز ال ماچیو!

جک: باید بگم انتخاب درستی انجام دادن!

فلو: چطور؟

جک: طرف گودزیلاست، یه نوع معجون هم خورده دیگه واویلا!

آرتی: پس چطور میخوایم شکستش بدیم؟

تاداشی:  جک باید از قدرت یخیش استفاده کنه.

کیوتی: بهتر نیست اول پادزهرو پیدا کنیم؟ اون معجون کارساز میشه هاااااا!

تاداشی: میتونم بپرسم میخوای از کجا پادزهرو بیاری؟

جک: اگه همه رو زندانی کردن پس دکتر نفاریو هم هست!

فلو: یه لحظه صبر کنید! کیوتی گفت "فکر کنم" ال ماچیو باشه، بهتر نیست اول ببینیم واقعا کیه؟

آرتی: من دید میزنم.

کیوتی: مطمعنی از پسش برمیای؟

آرتی: صددرصد!

این را گفت و بیرون رفت. بعد از یک دقیقه برگشت و گفت: نگران نباشید، یه پرنده ی بی پروبال وراج رو گذاشتن نگهبان اینجا!!!

کیوتی: نایجل؟! قحطی نگهبان بود؟!؟!؟!

جک: حتما بوده دیگه! من میرم فریزش کنم!

تاداشی: وایسا! برامون تله گذاشتن!

به محض زدن این حرف ناگهان ریز ربات ها آنها را دربرگرفتند و از تونل بیرون کشیدند.

چارمینگ: به به، ببین کی اینجاست! پرنسستم آوردی؟

بجز تاداشی همه در شوک بودند. چارمینگ داشت ریز ربات ها را کنترل میکرد!

آرتی: دوباره تو؟ انتظار داشتم با هانس بجنگی!

چارمینگ: چرا باید اینکارو بکنم؟ وقتی السا ملکه ی اینجا بشه آرندل به یه پادشاه جدید احتیاج پیدا میکنه!

جک: میگماااااااااااااااااااااااااا چرا جنابعالی راحت خر شدین؟!؟!(عاشق تیکه هاشم قشنگ آدمو ضایع میکنه خخخخخخخخخ)

چارمینگ: هاها! بخند! چون شما پنج نفر قراره اعدام بشین! همتون تا فردا وقت دارین، ولی یکیتون همین امشب درست قبل از عروسی تو حیاط اصلی کاخ اعدام میشه...

چارمینگ جلو آمد و مستقیم در چشمان تاداشی نگاه کرد: هانس خیلی دوست داشت که با چشمای خودت شاهد ازدواج السا با اون باشی، ولی متاسفانه خیلی خطرناک تر از این حرفایی!

کیوتی: اون داره از چی حرف میزنه؟ خطرناک؟ اونم تو؟؟؟

تاداشی: باید زودتر بهتون میگفتم...

چارمینگ: حتی به دوستاتم نگفتی؟ یعنی بهشون هیج اعتمادی نداری؟ واقعا شرم آوره!

جک نگاهی به کیوتی انداخت. قضیه داشت بهتر از چیزی که انتظار داشتند پیش میرفت!

ادامه دارد...

Final Match -Part 14

کلبه ی درختی فلورانس، ساعت 6 عصر

کیوتی: خب همه آماده ایم. حالت که بد نیست آرتور؟

آرتور: میشه آرتی صدام کنی؟ از این اسم هیچ خوشم نمیاد!

جک: فکر کنم از من و تو هم بهتره!

فلو: من یه سوال داشتم. امشب ازدواج کیه؟

تاداشی: این قسمتو کلا یادمون رفت! هانس میخواد با جانشین آرتور ازدواج کنه. اون دختر خیلی خوبیه ولی بخاطر هانس لعنتی شیطانی شده.

تاداشی جمله ی آخر را با کمی حرص به زبان آورد. جک و کیوتی نگاهی به هم انداختند. این حرف برایشان عجیب بود، مخصوصا برای کیوتی.

کیوتی: یجوری حرف میزنی انگار خیلی وقته میشناسیش! 

تاداشی با من من گفت: نه نه... آخه اینطور که تو میگی حتما ملکه ی فوق العاده ایه، منظورم اینه که اون امکان نداره بخواد با هانس ازدواج کنه!

جک: برای چی نخواد؟ اون خیلی خوش تیپ و قیافس!

تاداشی: نکنه انتظار داری بعد از بلایی که نزدیک بود سرش بیاره...

تاداشی ناگهان متوجه سوتی بزرگی که داده بود شد. کیوتی و جک خوب گیرش انداخته بودند.

آرتی پرید وسط و گفت: زود باشین بچه ها! اصلا دوست ندارم حالگیری بزرگ عقب بیوفته!

کیوتی: خیلی خب حالا هرسه تا تون دستاتونو باز کنید و صاف وایسید، چون قراره پرواز یاد بگیرید!

هرسه با هم گفتند: پرواز؟!

کیوتی: نگران نباشید خیلی راحته، فقط به یکم گرد طلایی نیاز دارید.

نیم ساعت بعد، در ورودی راه مخفی

جک: خانوما مقدمن.

کیوتی: معلومه نه امتحان کردی و نه جرأتشو داری!

جک: حالا که اینطوره چرا باهم نریم تو؟

کیوتی: موافقم!

این آخرین حرفی بود که قبل از شروع "حالگیری" بینشان رد و بدل شد.

ادامه دارد...

Final Match -Part 13

کیوتی: تاداشی، میشه تو بری اینو بهشون بگی؟ نمیتونیم ازشون مخفی کنیم.

تاداشی: باشه ولی وقتی رفتم به جک بگو نقشت چیه. بعد به ما سه تا هم بگو.

تاداشی رفت تا همه چیز را به فلورانس و آرتور بگوید. در همین حین نیز کیوتی داشت نقشه اش را برای جک توضیح میداد.

جک: چرا اینو زودتر نگفتی؟؟؟؟؟؟ واقعا لازمه که اونا ندونن؟؟؟

کیوتی: خودتم میدونی که لازمه. این تنها راه برای نجات دادن دنیا از دست هانسه! حالا بهم قول بده که این راز تا وقتی که موقعش بشه فقط بین منو تو میمونه. قبول؟

جک: چاره ی دیگه ای نداریم،پس اگه واقعا مطمعنی میگم قبول.

تاداشی: زود بیاین اینجا بچه ها!

جک و کیوتی فوری به سمت آنها رفتند. آرتور حالا نشسته بود و داشت فکر میکرد.

جک: قضیه چیه؟ چرا داره ناز میکنه؟!

تاداشی: داریم بهش فرصت میدیم تا یکم حالش جا بیاد. چند روزه که بیهوشه!

کیوتی: فقط خدا کنه حافظشو از دست نداده باشه!

آرتور: نه نه حافظم سرجاشه، فقط این کاری که شما میگید باید انجام بدیم...

فلورانس: واقعا لازمه انجام بشه؟ منظورم اینه که من اینجا بزرگ شدم و هیچی از شاهزاده بودن نمیدونم!

جک: پس چطور میدونی کی هستی؟

فلورانس: اون پری اونقدرا هم بدجنس نبود که منو وسط جنگل ول کنه! منو به یکی از خدمتکاراش سپرد و اون تا وقتی هشت سالم بود ازم مراقبت کرد. ولی یه روز که میخواست منو ببره به کارخونه ی جادوگری پری راهزن ها بهمون حمله کردن. خدمتکار منو تو یه غار تو جنگل مخفی کرد و یه نامه تو دستم گذاشت و بعد راهزنا رو ازم دور کرد. وقتی نامه روخوندم تازه فهمیدم قضیه چیه و با خودم عهد بستم تا یه روز خواهرمو نجات بدم و با همدیگه بریم چارمینگ و مادرشو خفه کنیم! اما...

کیوتی: وقتی رفتی اونجا نه اژدهایی دیدی و نه شاهزاده ای و فهمیدی یه نفر اونو نجات داده.

فلورانس: دقیقا.

تاداشی: عجب داستان غم انگیزی!

جک: اینارو ول کنین، نباید به نقشمون برسیم؟

آرتور: منم داشتم به همین فکر میکردم.

کیوتی: خیلی خب بچه ها! قبلش شما دوتا بهم بگید نظرتون راجع به این ازدواج اجباری چیه؟

آرتور: فکر کنم خوب باشه، من همیشه از فیونا خوشم میومد و فلورانس هم تقریبا همون فیوناست!

فلورانس: چرا فلو صدام نمیکنی؟ فلورانس یکم طولانی نیست؟

تاداشی: اشکال نداره ما هم همینجوری صدات کنیم؟

فلورانس: البته که نه!

کیوتی: پس با ازدواج موافقی؟

فلورانس: چرا نباید باشم؟ من دارم به آرزوم میرسم!

جک: پس بریم سراغ نقشه!

کیوتی: آره. جک یه راه مخفی بلده که دقیقا از تو سیاهچال سردر میاره. ما امشب میریم اونجا، بقیه رو آزاد میکنیم و درست اونجایی که کشیش میگه"هرکس با این ازدواج مشکل دارد الان اعلام کند یا برای همیشه ساکت بماند" همه با هم میریم تو و حالشونو میگیریم! بعد هم از اون کشیش میخوایم که شما دوتا رو به همدیگه برسونه! پایان!

آرتور: همین؟

کیوتی: تو فکر بهتری داری؟

آرتور: در واقع هیچ فکری ندارم!!!

جک: پس هروقت فکری داشتی اعتراض کن!

تاداشی: فعلا بهتره استراحت کنیم، امشب شب بزرگی میشه.

جک و کیوتی در دلشان گفتند: بخصوص برای تو!

ادامه دارد...

Final Match -Part 12

تاداشی: اوه پسر، قضیه داره خیلی پیچیده میشه! حالا چه ربطی به ازدواج و السا داره؟

کیوتی: السا یه ملکست. آرتورم پادشاهه ولی یه پادشاه گمشده. سرزمین خیلی خیلی دور مرکز همه ی داستاناست، چه قدیم و چه جدید. طبق قوانین پادشاه یا ملکه ی جدید باید تا قبل از پنجمین سالگرد تاجگذاریش ازدواج کنه، وگرنه یه پادشاه یا ملکه ی دیگه جانشین اون میشه که اگه اونم قبل از پنجمین سالگرد تاجگذاری ازدواج نکنه برکنار میشه.

تاداشی: بزار حدس بزنم. حتما آرتور مجرده و پنجمین سالگرد تاجگذاریش نزدیکه. هانس میخواد با کمک السا که الان شیطانی شده پادشاه بشه و دنیا رو تو دستش بگیره! احتمالا بعدشم قراره دشمنای مارو به عنوان زیر دستاش انتخاب کنه!

جک: چرا جادوگر اینارو یدفعه بهمون نمیگه؟!

تاداشی: جک!!!!!! خیلی دلت میخواد مارو سکته بدی؟!؟!؟!؟!

جک: من چیکار کنم که گوشای شما انقدر سنگینه؟؟؟؟

کیوتی: فعلا برو شاهزاده خانومو از توی اونهمه یخ دربیار تا از این عصبی تر نشده!

جک: باشه فقط حواستون باشه خودتون عصبی ترش نکنین!

وقتی جک رفت، کیوتی آرام به تاداشی گفت: چجوری بکشیمش طبیعی جلوه کنه؟!؟!؟!؟!

تاداشی: فعلا لازمش داریم بعدا کاری میکنیم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن!!!!

دختر: همین الان توضیح بدین شماها کی هستین و ازم چی میخواین؟

کیوتی: ما دشمنای هانسیم و باهم متحد شده بودیم،  من و جک اومده بودیم یه دوری بزنیم ولی وقتی برگشتیم دیدیم اون بجز تاداشی همه رو دزدیده!

دختر: چطور بعد از اینکه منو منجمد کردین حرفاتونو باور کنم؟

جک: کسی نخواست باور کنی.

تاداشی و کیوتی: جک!!!!!!!!!!!!!!!

جک: باشه بابا خفه خون میگیرم!!!

تاداشی: به حرفاش گوش نده فقط خیلی عصبیه.

دختر: خیلی خب، نگفتین چطوری میخواین بهم ثابت کنین؟

هرسه به یکدیگر نگاه کردند. واقعا نمیدانستند باید چکار کنند.

دختر: خب؟ شاید بتونین بهم بگین این پسرو از کجا میشناسین!

کیوتی دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما دوباره آنرا بست.

دختر: من منتظرم.

جک: ما میدونیم تو کی هستی!

دختر: اوه جدا؟ پس بگو!

جک: تو پرنسس فلورانس هستی، خواهر دوقلوی پرنسس فیونا.

او کاملا متعجب شده بود.

فلورانس: درسته! پس راست میگید!

آرتور: اینجا... اینجا کجاست؟ 

فلورانس: بالاخره بهوش اومد! من همه چیو بهش میگم، شماها راحت باشید.

فلورانس این حرف را زد و فوری رفت تا به آرتور کمک کند.

جک: فلورانس و آرتور. به نظر که به هم میان.

تاداشی: آره ولی تو از کجا فهمیدی اسم دختره فلورانسه؟

جک: یه حدس بود، دوقلو ها معمولا اسمای شبیه به هم دارن دیگه!

کیوتی: خبرای بد بچه ها، همین الان جادوگر بهم گفت که فردا سالگرد تاجگذاری آرتوره. خوشبختانه مستخدم ها همه چیزو برای ازدواج آماده میکنن.

تاداشی: مهم اینه که کی ازدواج میکنه.

جک: آرتور یا السا، مسئله این است!!

ادامه دارد...

Final Match -Part 11

تاداشی: من که نمیتونم پرواز کنم!

جک: من میبرمت.

کیوتی: پیش به سوی خیلی خیلی دور!

جک: تو که گفتی اول باید یه نفرو پیدا کنیم!

کیوتی: اون یه نفر تو جنگل نزدیک اونجاست. حالا زود باشین پسرا!

کیوتی پرواز کرد و جک هم درحالی که تاداشی را از کمرش گرفته بود او را دنبال کرد. بعد از مدتی بالاخره به جنگل رسیدند.

تاداشی: خب حالا قراره دنبال کی بگردیم؟

کیوتی: نمیدونم، جادوگر گفت وقتی ببینمش میفهمم.

جک: پس نمیتونیم برای پیدا کردنش از همدیگه جدا بشیم.

مدتی را هم به پیاده روی در جنگل گذراندند تا بالاخره یک کلبه ی درختی پیدا کردند.

جک: امیدوارم یه دست و پاچلفتی بدرد نخور نباشه!

کیوتی فوری به سمت کلبه پرواز کرد. چیزی که میدید یک پسر جوان با موهای بلوند و سرباندپیچی شده بود. 

جک: این دیگه کیه؟

کیوتی: جک! منو حسابی ترسوندی!

تاداشی: منو یاد آرتور میندازه، همون پسری که شمشیرو از سنگ درآورد و پادشاه شد.

جک: شاید خودش باشه! تو چی میگی کیوتی؟

کیوتی: خودشه. حتما این پسره قراره ناجی بقیه باشه.

صدایی دخترانه گفت: شما کی هستین؟ اگه از افراد پرنس هانس هستین باید بدونین که کارتون ساختس!

همه به طرف او برگشتند. یک دختر جوان با موهای قرمز و لباسی سبز که به درد ماجراجویی میخورد آنجا ایستاده بود.

تاداشی به نفس نفس افتاد: پرنسس فیونا!

جک: خدایاااااااا چندتا شاهزاده خانوم دیگه قراره پیداشون بشه؟

کیوتی: اون که فیونا نیست، فیونا بعد از ازدواج با شرک تبدیل به دیو شد!

دختر: خودتونو برای مرگ آماده کنین!

دختر به سمت آنها حمله ور شد اما قبل از اینکه بتواند کاری انجام دهد جک بدن او را منجمد کرد. تنها سر او بیرون مانده بود.

دختر: ولم کنین! با اون پسره چیکار دارین؟

جک: فقط  میخوایم ببیریمش گردش!

تاداشی: جک! اون همین الانشم فکر میکنه ما افراد هانسیم. اگه بخوای همینجوری ادامه بدی دیگه نمیتونیم اعتمادشو بدست بیاریم!

کیوتی: تاداشی، میتونم باهات حرف بزنم؟

تاداشی: البته. حواسم بهت هست جک، وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی!

جک: باشه دیگه به کسی نمیپرم!

تاداشی: خب؟ چی شده؟

کیوتی:  آرتور نمیتونه به تنهایی کاری بکنه. اون باید با این دختره ازدواج کنه!!!!! تنها راه شکستن طلسم همینه!!!!

تاداشی: میخوای بگی مجبوریم اینارو عاشق همدیگه بکنیم؟؟؟ تازه اونکه فیونا نیست!

کیوتی: اون فیونا نیست، خواهر دوقلوشه. حتما پری مهربون(!) وقتی دیده دوتا شاهزاده به دنیا اومدن یکیشونو تبعید کرده تا بعدا پسرش رقیبی نداشته باشه. 

تاداشی: این خیلی ظالمانست! درست مثل زندونی کردن راپونزل تو برج...حتی بدتر!

کیوتی: قضیه فقط این نیست. اون چیزی که جادوگر به ذهن من منتقل کرده میگه که هانس با کمک قدرت پیچ بلک السا رو شیطانی کرده و میخواد باهاش ازدواج کنه!! اگه این ازدواج سر بگیره کار هممون تمومه!

ادامه دارد...

Final Match -Part 10

کیوتی نگاهی به اطرافش انداخت. آنجا یک قلعه ی بزرگ بود که در آن سربازان عجیب و غریبی نگهبانی میدادند.

کیوتی: اینجا دیگه کجاست؟

جک: یه زمانی بهش میگفتن خیلی خیلی دور ولی الانو نمیدونم.

کیوتی: برای چی منو آوردی اینجا؟

جک: اینجا مخفیگاه هانسه، البته بقیه هم هستن. از مادر گاتل و پیتچ بلک بگیر تا ویکتور و پرنس چارمینگ.

کیوتی: پس دفاعشون تکمیله!

جک: اتفاقا یه ضعف بزرگ دارن. من یه راه مخفی پیدا کردم که درست از تو سیاهچال در میاد.

کیوتی: سرم... داره گیج میره...

جک: کیوتی!

اما کیوتی از حال رفته بود و داشت خواب جادوگر را میدید.

کیوتی: چی شده؟ چی میخوای بهم بگی؟

جادوگر: بالاخره فهمیدم که تو چی داری که باهاش میتونی هانسو شکست بدی!

کیوتی: خب اون چیه؟

جادوگر: راستش تو چیزی نداری، ولی میتونی یه نفرو پیدا کتی که از پسش بر بیاد. اون یه نفر تو همون جنگله! به محض اینکه ببینیش میشناسیش. فوری برو و پیداش کن!

کیوتی بیدار شد. جک او را کول کرده بود و داشت به مخفیگاه سانتا میبرد.

کیوتی: صبر کن جک! ما باید برگردیم اونجا!

جک: ولی تو حالت خوب نیست!

کیوتی: حالم خوبه، فقط داشتم با جادوگر حرف میزدم!

جک: قیافه ی خودتو دیدی؟ عین گچ شدی!

کیوتی: ولی من... صبر کن! اونجا واقعا مخفیگاه سانتاست؟

هیچکدام نمیتوانستند باور کنند. همه جا بهم ریخته بود و کسی دیده نمیشد.

جک: پس بقیه کجان؟

کیوتی: اگه زود بری پایین میفهمیم!

جک همین کار را کرد.

جک: این اصلا خوب نیست...

کیوتی: آهای! هیشکی اینجا نیست؟

تاداشی از مخفیگاهش بیرون آمد. خیلی بهت ده و متعجب به نظر میرسید.

کیوتی: چه اتفاقی افتاد؟ تو حالت خوبه؟

تاداشی: من خوبم، ولی بقیه نه! اونا به اینجا حمله کردن و همه رو بردن، همه رو میشناختن برای همین کسیو جا ننداختن!

جک: البته بجز تو.

تاداشی: اونا فکر میکنن من مردم. استاد کالاهان هم بود، اون منو دید ولی چیزی نگفت. به بقیه هم گفت که تورو قبلا دستگیر کرده.

کیوتی: چرا اون میخواد بهمون کمک کنه؟

تاداشی: اون آدم بدی نیست، فقط از دست کری بخاطر مرگ دخترش ناراحت بود. 

جک: اگه اینطور باشه ما باید بریم و از یه جایی کمک بیاریم!

تاداشی: اونا همه رو گرفتن! شنیدم یکی از اون آدما اینو میگفت.

جک: ولی ما که نمیتونیم سه تایی بهشون حمله کنیم!

کیوتی: حمله نمیکنیم، ولی قراره حالشونو بگیریم!

تاداشی: چجوری؟

کیوتی: اول باید یه نفرو پیدا کنیم، بعد میریم سراغشون!

ادامه دارد...

Final Match -Part 9

بعد از چند لحظه سقوط، بالاخره گودال به آخر رسید و آنها روی زمین فرود آمدند.

بانی: به قطب شمال خوش اومدید!

مریدا: قطب شمال؟ اینجا که اصلا سرد نیست!

کیوتی: اگه اشتباه نکنم ما الان تو مخفیگاه سانتا (همون بابانوئل) هستیم. در این صورت نبایدم سرد باشه!

تاداشی: حالا این "بقیه" که میگفتی کجان؟

جک: هی بانی، ایندفعه کیا رو آوردی؟

هیکاپ: ایشونم حتما همون جک فراستیه که جادوگر بهش اشاره کرد.

جک: درست حدس زدی، هرچند نمیدونم منظورت از جادوگر کیه!

راپونزل: سلام! من پرنسس راپونزل از کرونا هستم، میشه شما هم خودتونو معرفی کنید؟

کیوتی: من کیوتی هستم، یه پری که انگاری یه زمانی انسان بوده.

مریدا: منم پرنسس مریدا از قبیله ی دونبروچ هستم.

هیکاپ: من هیکاپ هستم، رییس وایکینگ های برک و اینم اژدهام بی دندونه.

جک: مامان و بابات اسم مسخره تر سراغ نزاشتن؟

راپونزل: جک!

جک: چیه، راست میگم خب!

هیکاپ: مهم نیست.

راپونزل: نگران نباش، من بعدا حالشو میگیرم!

تاداشی: منم تاداشی هامادا هستم، دانشجوی رباتیک.

راپونزل با هیجان گفت: تاداشی هامادا؟؟ برادر هیرو هامادا و سازنده ی بیمکس؟؟؟

تاداشی: درسته، چطور؟

جک لبخندی زد و گفت: من بهش خبر میدم.

سپس فوری پرواز کرد.

مریدا: چندتا آدم پرنده ی دیگه تو راهن؟ تو هم میتونی پرواز کنی راپونزل؟

راپونزل: ای کاش میتونستم!

جک: بجنب پسر! همه از شنیدن اسمت هیجان زده شدن!

تاداشی: میتونم بپرسم همه یعنی کیا؟

جک: چرا خودت نگاه نمیکنی؟

تاداشی با سرعت به سمتی که جک رفته بود دوید. برایش اهمیت نداشت که چند نفر منتظرش بودند، فقط میخواست دوباره با برادر کوچکترش باشد.

بیمکس: تاداشی اینجاست!

تاداشی: بیمکس! فکر میکردم الان تو محفظه باشی! 

هیرو: پس جک راست میگفت...

تاداشی فوری سرش را یه سمت هیرو برگرداند. نگاهش هزاران حرف در خود داشت،. خوشحال بود که بعد از دو سال ناگهان یک نفر به او خبر داده که برادرش زنده است، و ناراحت بود که چرا در این مدت برنگشته است؟

تاداشی: میتونی منو ببخشی؟

هیرو: چیو ببخشم؟ از دیدنت واقعا خوشحالم!

این حرف را زد و در بغل برادر بزرگترش پرید. حتی جک هم لبخند زده بود.

فرد: بچه ها، ببینین کی از اون دنیا برگشته!

تاداشی: فرد! هیچوقت عوض نمیشی!

درحالی که تاداشی با دوستانش خوش و بش میکرد، هر کسی به سمتی رفت تا با قهرمانان دیگر آشنا شود. کیوتی مانده بود چه کند. مثلا دنیا در خطر بود!

احساس کرد یک نفر او را صدا میکند. برگشت و پشت سرش جک را دید.

کیوتی: بله؟

جک: دنبالم بیا، میخوام یه چیزی بهت نشون بدم.

جک از مخفیگاه سانتا بیرون رفت. کیوتی هنوز غرق در افکار خودش بود که جک دستش را دراز کرد.

کیوتی: میتونم بپرسم برای چی؟

جک: نمیخوام ازم جا بمونی!

کیوتی: من جا بمونم؟ اونم از تو؟ اونموقع که دیگه اسمم پری تندرو نیست!

جک: پس اگه میتونی منو بگیر!

جک فوری فرار کرد و کیوتی هم دنبالش کرد. چند دقیقه ای این تعقیب و گریز ادامه داشت تا اینکه جک در نزدیکی یک قصر فرود آمد. کیوتی هم به دنبال او فرود آمد.

کیوتی: چی شده؟ نکنه آقای سریع به این زودی خسته شدن؟

جک: هیس! رسیدیم همونجا که میخواستم.

ادامه دارد...

Final Match -Part 8

هیکاپ: تاداشی هامادا؟ 

مریدا: آره دیگه، همون پسری که با اولین خنده اونو به وجود آورد.

تاداشی: به وجود نیاوردم، نجاتش دادم. اونم مثل ما یه انسانه.

کیوتی: باورم نمیشه... واقعا باورم نمیشه!

تاداشی: بهت حق میدم چون استاد کالاهان بود که منو نجات داد.

کیوتی: استاد کالاهااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

تاداشی: تو یه وقت مناسب همه چیو بهت میگم، فعلا باید یه جای امن پیدا کنیم.

هیکاپ: امکان نداره! ما باید فوری بریم به کرونا تا همون پرنسس راپونزلی رو که کیوتی میگه پیدا کنیم!

تاداشی: ولی اون که تو کرونا نیست!

مریدا: محض رضای خدا بگو تو این چیزا رو از کجا میدونی؟

تاداشی: خنده داره اما یه جادوگر اومد به خوابم و همه چیو بهم گفت.

کیوتی: پس هرچی لازم بوده بهت گفته! میدونی الان راپونزل کجاست؟

تاداشی: متاسفانه نه.

هیکاپ: این یکیو جا انداخته!

صدایی گفت: من میدونم.

همه به طرف صدا برگشتند. گنده ترین خرگوشی که در عمرشان دیده بودند آنجا ایستاده بود!

کیوتی: بانی! تو بانی هستی، درسته؟

بانی: آفرین بچه جون! حالا هم وقتشه شمارو ببرم پیش بقیه.

مریدا: بقیه؟

اما قبل از اینکه کس دیگری بتواند چیزی بگوید زیر پایشان خالی شد و درون یک گودال بزرگ و طولانی افتادند.

ادامه دارد...

Final Match -Part 7

بعد از بلند شدن، آنها میتوانستند خانواده هایشان را ببینند که از قلعه برایشان دست

 تکان میدادند.

مریدا: امیدوارم با هم دوست شده باشن!

هیکاپ: خب کیوتی، بگو از کجا شروع کنیم؟ ببخشید، یعنی از کجا ادامه بدیم؟

کیوتی: بهتره بریم سمت پادشاهی کرونا. اگه هانس مادر گاتل رو برگردونده باشه موهای پرنسس راپونزلم برگشته!

مریدا: مادر گاتل کیه؟ چه ربطی به مو داره؟

کیوتی: مادر گاتل دشمن راپونزله. بخاطر موهای جادوییش اونو از اول بچگیش دزدید و هیجده سال بدون اینکه بزاره راپونزل بیرون بره اونو تو یه برج بلند زندونی کرد!

هیکاپ: باورم نمیشه، انقدر خودخواه؟

مریدا: خوبه خودت با یکی لنگه ی همون جنگیدی!

هیکاپ: راست میگی. کیوتی، تو هم بیا پشت مریدا بشین چون میخوایم با آخرین سرعت پرواز کنیم!

کیوتی: لازم نیست، من یه پری تندرو ام و خیلی سریع پرواز میکنم!

هیکاپ: پس بزن بریم بی دندون!

مریدا: راستی گفتی موهای راپونزل برگشته، منظورت چی بود؟

کیوتی: خب اگه راپونزل موهاشو کوتاه میکرد کل قدرتشو از دست میداد، و چون مادر گاتل خیلی سن داشت بدون موهای جادویی میمرد...

کیوتی همانطور که سعی میکرد زیاد از بی دندون دور نشود، داستان راپونزل را برای آن دو تعریف کرد.

هیکاپ: میدونی، فکر یوجین هم بکر بود هم فداکاری بزرگی بود.

کیوتی: باهات موافقم. یه لحظه صبر کن، اون چی بود که رو زمین حرکت کرد؟

مریدا: فکر نکنم اهمیتی داشته باشه.

کیوتی: داره، چون اون شبیه یه انسان بود و سعی میکرد خودشو مخفی کنه!

هیکاپ: برو پایین پسر، باید مطمعن بشیم اون جاسوس نیست.

بی دندون فوری در جایی که کیوتی به او نشان داد فرود آمد و همه اسلحه به دست فرد ناشناس را محاصره کردند.

کیوتی: هرکی هستی فورا از اونجا بیا بیرون!

فرد ناشناس آرام از مخفیگاهش بیرون آمد. نمیشد قیافه اش را خوب دید، چون کلاهی که روی سرش گذاشته بود رو صورتش سایه انداخته بود. 

اما کیوتی در همان نگاه اول اورا شناخت. ابتدا فقط متعجب بود، اما کم کم خوشحالی نیز به آن اضافه میشد.

کیوتی: این...غیر ممکنه...

پسر به او لبخند زد و گفت: حالا که ممکن شده، و بهتره بدونی منم مثل تو همه چیو میدونم!

کیوتی: ولی چطور؟ چطور از همه چی خبر داری؟ اصلا چطور زنده موندی؟

مریدا: میشه به ما هم بگین قضیه چیه؟

کیوتی: من این پسرو میشناسم، اون تاداشی هاماداست!

ادامه دارد...

Final Match -Part 6

نیم ساعت بعد، کیوتی هرچیزی را که لازم بود گفته بود. داستان هایی را که آن دو داشتند و حرف های جادوگر را.

هیکاپ: خب، حالا باید از کجا شروع کنیم؟

کیوتی: شروع کار شما دوتا بودید! بهتره بگی چجوری ادامه بدیم.

مریدا: پس چجوری ادامه بدیم؟

کیوتی: اول از همه باید برای خونواده هاتون پیام بزارید و بهشون بگید که حالت دفاعی بگیرن. بعد برای پیدا کردن چندتا عضو جدید برای گروه توی خشکی پرواز میکنیم.

مریدا: خیلی معذرت میخوام که من نه بال دارم نه اژدها!

هیکاپ: خب میتونی با من بیای!

مریدا: آره ولی اول باید برم به قلعه و همه چیزو به پدر و مادرم بگم.

کیوتی: وقت نداریم. هردوتون هرچی دارین تو یه نامه بنویسین و بزارین رو زین آنگوس.

هیکاپ: کدوم زین؟؟؟

مریدا: میزاریمش لای افسارش.

قلعه ی دونبروچ، یک ربع بعد:

سرباز: قربان!!!! چندتا اژدها سوار دارن نزدیک میشن!!

شاه: نکنه باز خواب دیدی؟؟ باید بگم خواب خنده داری بود!

خدمتکار با جیغ: اژدهااااااااااااا!!!!!!!!!

شاه فوری از قلعه بیرون رفت. نمیتوانست چیزی را که میبیند باور کند.

استرید: خیلی خب! اگه بهمون بگید هیکاپ کجاست کاری به کارتون نداریم!

شاه: اوه فکر کنم تو حلق من باشه!!! (هیکاپ به انگلیسی یعنی سکسکه)

والکا: ما باهاتون شوخی نداریم! بگو پسرم کجاست؟

سرباز: قربان، اون اسب دخترتونه!

آنگوس بدون سوار وارد شد و همین نگرانی همه را بیشتر کرد.

شاه: آنگوس، مریدا کجاست؟

آنگوس فقط خیلی آرام به طرف او رفت. یک نامه زیر افسارش بود.

شاه فرگوس نامه را باعجله باز کرد و بلند خواند: پدر عزیزم، باورش سخته اما یه پری اومد و به من گفت که برای نجات دنیا به کمکم احتیاج داره! اگه چندتا وایکینگ اژدها سوار اومدن بهشون بگو حال هیکاپ خوبه و باما میاد. اینطور که معلومه خطر خیلی جدیه پس اینم بهشون بگو که فوری برگردن و حالت دفاعی بگیرن، خودتونم همینکارو بکنید. معذرت میخوام که برای خداحافظی نیومدم، امیدوارم منو ببخشی. از طرف مریدا.

همه در شوک بودند تا اینکه یک اژدهای سیاه بلند شد و آنها میتوانستند دو سوار و یک پری که کنار آنها پرواز میکرد را ببینند. استرید خواست دنبال آنها برود اما ولکا گفت: نه! هیکاپ میدونه داره چیکار میکنه، وگرنه همراهشون نمیرفت.

شاه فرگوس اضافه کرد: و دختر من تیر انداز ماهریه، لازم نیست نگرانشون باشید.

ولکا: امیدوارم.

ادامه دارد...

Final Match -Part 5

هیکاپ نفس عمیقی کشید. حالا که رییس وایکینگ ها شده بود به ندرت میتوانست با بی دندون دور بزند، پس سعی کرد از تمام لحظاتی که سواری میکرد لذت ببرد.

هیکاپ: خب رفیق، فکر کنم اونجا یه سرزمین جدید باشه که منتظره ما کشفش کنیم!

بی دندون به نشانه ی تایید سرعتش را بیشتر کرد. کمی که جلو رفتند، متوجه قلعه ای شدند.

هیکاپ: نزدیک همون قلعه فرود بیا، امیدوارم مردمش با اژدها سوارا خوب برخورد کنن!

بی دندون فوری در کنار قلعه فرود آمد.

 از آنجا زیاد خوشش نمی آمد. گارد گرفته بود و هر آن میخواست حمله کند. هیکاپ کلاهخودش را درآورد و سعی کرد بی دندون را آرام کند، اما صدای دختری را از پشت سرش شنید: همونجا که وایسادی بمون!

هیکاپ آرام برگشت و با یک دختر مو قرمز روبرو شد که با تیر و کمانش اورا نشانه گرفته بود.

مریدا: تو یه وایکینگی، درسته؟

هیکاپ: آره، اما...

مریدا: ساکت! هروقت من گفتم حرف میزنی! حالا دستاتو ببر بالا!

بی دندون به مریدا غرش کرد، اما هیکاپ گفت: آروم باش پسر! اگه تو کاری نکنی اون بهمون صدمه نمیزنه.

بی دندون آرام شد اما هنوز مراقب بود.

مریدا: وایکینگا همشون عین همن! اگه بخاطر پدرم نبود الان دخل مارو آورده بودید!

هیکاپ با ناراحتی گفت: اگه بخاطر پدر من نبود یه دسته اژدهای گنده دخلتونو میاوردن.

مریدا: منظورت چیه؟

هیکاپ: میشه لطفا فقط به حرفام گوش بدی؟ ما وایکینگ های اژدها سوار اصلا دنبال خون و خونریزی نیستیم!

مریدا: چطور میتونم حرفتو باور کنم؟

کیوتی: چون من مطمعنم اون قابل اعتماده!

هردو با تعجب به سمت صدا برگشتند. چیزی که میدیدند، یک دختر جوان با بالهای ظریف و لباسی از برگ های بنفش بود.

مریدا: چطور میتونم حرف تورو باور کنم؟!

کیوتی: چون من از طرف جادوگر اومدم. آتیش های مرداب منو آوردن اینجا.

هیکاپ: داری از چی حرف میزنی؟

مریدا: لازم نکرده تو بدونی!

کیوتی: آروم باش مریدا! چرا نمیزاری حرفاشو بزنه؟

مریدا: تو اسم منو از کجا میدونی؟

کیوتی: گفتم که از طرف جادوگر اومدم و هرچیزیو که لازم باشه میدونم.

هیکاپ: چرا نمیزاری ما حرفامونو بزنیم؟

مریدا آرام کمانش را پایین آورد و به کیوتی گفت: اینطور که معلومه تو همه چیو میدونی، پس چرا خودت درباره ی این پسره چیزی نمیگی؟

کیوتی: حتما، اما خیلی حرف های دیگه هم هست که باید بزنم.

ادامه دارد...

Final Match -Part 4

کیوتی: نه! با جون خودم بازی کنم که از دوستام جدا بشم؟ جواب ملکه کلارین رو چی بدم؟

جادوگر: پس این کلاغ تنه لش اینجا چیکار میکنه؟؟ اون میره به پری ها میگه که دیگه تو رو نمیبینن.

کلاغ: خداحافظ!

کیوتی: وایسا!

جادوگر: دیگه وقتش رسیده که با حقیقت روبرو بشی، حاضری؟

کیوتی با دودلی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. جادوگر درحالی که وارد کلبه اش میشد به حرف زدن ادامه داد: اول از همه باید یه کاری بکنیم که به اندازه ی آدما دربیای. یه پری کوچولو هیچ شانسی در مقابل اون آدمای خبیث نداره!

کیوتی چپ چپ به جادوگر نگاه کرد ولی او سرگرم کار خودش بود: آخرین بار که معجون درست کردم سه ماه پیش بود، برای یه پرنسس مو قرمز. میخواست سرنوشتشو تغییر بده و موفق هم شد!

جادوگر معجونی درست کرد و یک ملاقه از آن را به سمت کیوتی گرفت و گفت: فقط یه قلپ بخور.

کیوتی همین کار را کرد. بعد از خوردن معجون، آنقدر محکم عطسه زد که به عقب پرت شد.

جادوگر: اینم از این! حالا دیگه همه ی آدما زبونتو میفهمن!

وقتی کیوتی خواست بلند شود، متوجه شد همه چیز کوچک شده است. اما نه، این او بود که بزرگ شده بود!

جادوگر: خیلی خب، وقت گفتن چیزایی رسیده که باید بدونی.

کیوتی ایستاد و بادقت گوش کرد: میدونی، بهت دروغ گفتم. آخرین بار که معجون درست کردم سه روز پیش بود، برای پرنس هانس از جزایر جنوبی. تو اونو نمیشناسی ولی بدون که اون باعث این دردسرا شده و همینطور من. اون اومد و از من یه معجون خواست که زمانو اونجور که دلش میخواد درست کنه، این یعنی قرن های مختلفو به هم پیوند بزنه و آدمایی رو که میخواد به زندگی برگردونه.

کیوتی: و تو هم خیلی راحت معجونو بهش دادی؟؟؟

جادوگر: آخه خیلی بهم پول داد!

کیوتی: اسم خودتم گذاشتی جادوگر!

جادوگر: میدونم که اشتباه کردم و میخوام کمکت کنم. اون همه ی شخصیت های منفی رو دوباره به زندگی برگردونده و اونارو متحد کرده تا تک تک دشمناشونو شکست بدن. تنها راه شکست دادنشون متحد شدن قهرمان هاست اما فقط تو میتونی طلسم رو بشکنی!

کیوتی: چرا من؟

جادوگر: چون تو یه چیز خاص داری. نمیدونم چیه اما میدونم برای شکست دادن هانس لازم میشه.

کیوتی: چیزی مونده که لازم باشه بگی؟

جادوگر: برای الان نه. هروقت چیزی لازم بشه بهت میگم.

کیوتی: خیلی خب، ولی باید از کجا شروع کنم؟

جادوگر: چرا نمیری سراغ همون پرنسس مو قرمز؟ آتیش های مرداب راهو بهت نشون میدن. تازه وایکینگ اژدها سوار هم داره میرسه، اگه میخوای به جون هم نیفتن عجله کن!

کیوتی: بابت همه چی ممنون!

جادوگر: نه، من ممنونم. حالا بجنب که اگه تو اونجا نباشی همدیگه رو میکشن!

کیوتی: صبر کن، من که چیزی دربارشون نمیدونم!

جادوگر: تو اون معجونی که خوردی یه چیزی ریختم که هروقت لازم شد یه چیزی رو به یاد بیاری به مشکل نخوری حالا زود باش!

کیوتی: بازم ممنون!

بعد از این حرف، کیوتی فوری از کلبه بیرون رفت، جایی که آتش های مرداب منتظر او بودند تا راه را به او نشان دهند. او هم با تمام سرعت به سمت قلعه رفت.

ادامه دارد...

Final Match -Part 3

ساعت سه بعد از ظهر، سرزمین اصلی(همون جایی که آدما توش زندگی میکنن):

سیلور میست: بالاخره رسیدیم! ولی اینجا که قبلا جنگل نبود...

رزتا: خب حتما از یه راه دیگه اومدیم!

تینکربل: ولی  من مطمعنم از همون راه اومدیم...

کیوتی: من میرم یه چرخی بزنم و ببینم کجاییم.

ایریدسا: پس مراقب آدما باش!

کیوتی: نگران نباش، زود برمیگردم.

کیوتی از اینکه به سرزمین اصلی برگشته بود خوشحال بود. او به طرز عجیبی به آنجا علاقه داشت. با سرعت از بین درختان رد شد و نفس عمیقی کشید. در پیکسی هالو همه ی فصل ها کنار هم بودند، اما سرزمین اصلی چیز دیگری بود!

 ناگهان به یک پیرزن برخورد کرد. خیلی ترسیده بود، اما پیرزن عکس العملی نشان نداد. کیوتی خواست آرام فرار کند که ناگهان پیرزن گفت: همونجا وایسا کیوتی، باهات حرف دارم!

کیوتی کاملا خشکش زده بود. کلاغی که روی شانه ی او نشسته بود گفت: چیه؟؟ تا حالا جادوگر ندیدی؟؟؟؟

جادوگر با عصای خود محکم روی سر کلاغ کوبید و گفت: ساکت! نمیخوای که مهمونمونو فراری بدی؟؟

کیوتی: از من چی میخواین؟

جادوگر: چیز زیادی نیست، فقط میخوایم دنیا رو نجات بدی!!

کیوتی با عصبانیت گفت: زیاد نیست؟؟؟ من فقط یه پری تندرو ام و با انسان ها هیچ کاری ندارم!

پیرزن: یعنی تو واقعا فکر میکنی یه پری هستی؟؟؟ نکنه مثل جک فراست یادت رفته قبلا کی بودی؟؟؟

کیوتی: جک فراست دیگه کیه؟

کلاغ: انگار راستی راستی یادت رفته کی بودی!

پیرزن: مگه نگفتم ساکت؟؟؟ (رو به کیوتی) عزیزم...تو یه انسانی!

کیوتی: این امکان نداره! من هیچوقت نمیتونم بین اونا باشم!

کلاغ: فعلا که هستی!

ناگهان کیوتی یاد قول خود با ملکه افتاد. حسابی ترسیده بود.

پیرزن: گوش کن ببین چی میگم، قضیه خیلی جدیه.

کیوتی نفس عمیقی کشید و گفت: معذرت میخوام، اما من به ملکه کلارین قول دادم که هیچوقت به آدما نزدیک نشم. اما اگه قضیه واقعا جدی باشه میتونم بمونم.

پیرزن: میدونی دخترم، تو باید با دنیای پری ها خداحافظی کنی. اگه از پس همه چی بربیای دوباره به انسان تبدیل میشی، ولی اگه موفق نشی میمیری!

ادامه دارد...

Final Match -Part 2

بیست و دو سال بعد، پیکسی هالو:

فاون: هی، کیوتی! نمیخوای برای رفتن به سرزمین اصلی حاضر بشی؟ یه ساعت دیگه میخوایم راه بیفتیم، تینکربل هم باهات کار داره!

ویدیا: تو که واقعا نمیخوای بری پیش تینک؟

کیوتی: همه مثل تو نیستن ویدیا!

کیوتی در واقع همان زهرا بود که تبدیل به یک پری تندرو شده بود. تفاوت های او با پری های دیگر نشان میداد که او زمانی انسان بوده است، اما هیچکس متوجه نشده بود. او با اینکه یک پری تندرو بود اما میتوانست راحت با پری های تعمیرکار کنار بیاید. با پرنده ها هم خیلی خوب بود و حتی سرمای زمستانی هم نمیتوانست به بال او آسیب بزند. او با استعدادترین پری در پیکسی هالو بود و همین باعث محبوبیتش در بین پری ها شده بود. او حتی می دانست از اولین خنده ی چه کسی به وجود آمده است! حیف که آن پسر یک سال پیش در آتش سوزی مرده بود، ولی چیزی درون کیوتی میگفت که تاداشی هنوز زنده است. 

کیوتی به سمت خانه ی تینکربل پرواز کرد. حتما باز میخواست برای ساخت وسیله ای از او کمک بگیرد. وقتی رسید بدون درزدن وارد شد. تینک و کیوتی دوستان خیلی خوبی بودند و معمولا همینجوری وارد خانه ی همدیگر میشدند. اما کیوتی وقتی وارد شد بجای تینک، ملکه کلارین را دید. ملکه لبخندی زد و گفت: بیا تو، من از تینک خواستم تا تو رو بیاره اینجا.

کیوتی تعجب کرد. یعنی انقدر مهم بود که ملکه میخواست مخفیانه با او صحبت کند؟ به زودی میفهمید.

کیوتی:بله ملکه؟

ملکه: کیوتی، حتما خودم متوجه شدی که با بقیه ی پری ها خیلی فرق داری. اونقدر زیاد که اگه کسی ندونه فکر میکنه تو یه انسانی!

کیوتی جا خورد. ملکه درست میگفت.

کیوتی: شما ازم میخواید من چیکار کنم؟ 

ملکه: ازت میخوام که جلوی کنجکاوی هاتو بگیری و به انسانها نزدیک نشی. 

کیوتی: اما تینک یه بار اینکارو کرده!

ملکه: درسته، ولی خودت میدونی که نزدیک بود همه ی انسان ها به وجود ما پی ببرن.

کیوتی: درسته...

ملکه: بهم قول میدی که به عنوان یه پری هرگز به انسان ها نزدیک نشی؟ البته مگر اینکه لازم باشه؟

کیوتی: بله ملکه!

ملکه دوباره لبخندی زد و گفت: حالا برو و خودتو برای سفر به سرزمین اصلی آماده کن.

کیوتی با خوشحالی گفت: حتما! و فوری به سمت خانه اش پرواز کرد.

ادامه دارد...

Final Match -Part 1

سال 2017، توکیو:

زهرا: وایسا دزد لعنتی!

زهرا دختر هفده ساله ای بود که برای دیدن دوست دورگه ی ایرانی-ژاپنی اش به توکیو رفته بود. اما وقتی می خواست اورا ببیند یک نفر کیف خانمی را زد و حالا داشت او را در کوچه پس کوچه های توکیو تعقیب میکرد. او به عنوان یک دختر تا حدودی قدرتمند بود و هیچ پسری در خارج از ایران نبود که به او گفته باشد "بالای چشمت ابروست" و پشبمان نشده باشد. دزد او را به یک محله ی تاریک کشانده بود. جای بدی به نظر نمیرسید اما باوجودیکه ساعت فقط نه شب بود هیچکسی در خیابان دیده نمیشد. دزد فوری داخل یک کوچه ی تاریک پیچید و زهرا هم پشت سر او رفت، اما جلویش بن بست بود، بدون هیچ دزدی.

زهرا فهمید که فریب خورده است و تا رویش را برگرداند، چاقویی قلبش را شکافت. دزد که با نفرت به چشمان او خیره شده بود گفت: تا تو باشی لقمه ی گنده تر از دهنت برنداری، البته اگه عمرت قد داد! دزد با این حرف قهقهه ای سرداد و چاقو را بیرون کشید. بدن بی جان زهرا روی زمین افتاد و دزد به سرعت غیب شد. زهرا میتوانست صدای همان دوست دورگه اش را بشنود که اسمش را با نگرانی به زبان می آورد و دنبال او میگشت. چیزی به پایان عمر او نمانده بود.

البته اگر پسر کوچک خانه ی بغلی که فقط سه ماهش بود برای اولین بارنمیخندید، زهرا واقعا از دست میرفت. "تاداشی هامادا" ی کوچک با دیدن پدرش که برای او شکلک در می آورد می خندید وخنده ی او چون برای اولین بار بود، باعث به وجود آمدن یک پری میشد. در آن لحظه، روح زهرا به جای رفتن به آسمان، به سمت قاصدکی رفت و خود را برای سفری طولانی به سوی "پیکسی هالو" آماده کرد.