Final Match -Part 4
جادوگر: پس این کلاغ تنه لش اینجا چیکار میکنه؟؟ اون میره به پری ها میگه که دیگه تو رو نمیبینن.
کلاغ: خداحافظ!
کیوتی: وایسا!
جادوگر: دیگه وقتش رسیده که با حقیقت روبرو بشی، حاضری؟
کیوتی با دودلی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. جادوگر درحالی که وارد کلبه اش میشد به حرف زدن ادامه داد: اول از همه باید یه کاری بکنیم که به اندازه ی آدما دربیای. یه پری کوچولو هیچ شانسی در مقابل اون آدمای خبیث نداره!
کیوتی چپ چپ به جادوگر نگاه کرد ولی او سرگرم کار خودش بود: آخرین بار که معجون درست کردم سه ماه پیش بود، برای یه پرنسس مو قرمز. میخواست سرنوشتشو تغییر بده و موفق هم شد!
جادوگر معجونی درست کرد و یک ملاقه از آن را به سمت کیوتی گرفت و گفت: فقط یه قلپ بخور.
کیوتی همین کار را کرد. بعد از خوردن معجون، آنقدر محکم عطسه زد که به عقب پرت شد.
جادوگر: اینم از این! حالا دیگه همه ی آدما زبونتو میفهمن!
وقتی کیوتی خواست بلند شود، متوجه شد همه چیز کوچک شده است. اما نه، این او بود که بزرگ شده بود!
جادوگر: خیلی خب، وقت گفتن چیزایی رسیده که باید بدونی.
کیوتی ایستاد و بادقت گوش کرد: میدونی، بهت دروغ گفتم. آخرین بار که معجون درست کردم سه روز پیش بود، برای پرنس هانس از جزایر جنوبی. تو اونو نمیشناسی ولی بدون که اون باعث این دردسرا شده و همینطور من. اون اومد و از من یه معجون خواست که زمانو اونجور که دلش میخواد درست کنه، این یعنی قرن های مختلفو به هم پیوند بزنه و آدمایی رو که میخواد به زندگی برگردونه.
کیوتی: و تو هم خیلی راحت معجونو بهش دادی؟؟؟
جادوگر: آخه خیلی بهم پول داد!
کیوتی: اسم خودتم گذاشتی جادوگر!
جادوگر: میدونم که اشتباه کردم و میخوام کمکت کنم. اون همه ی شخصیت های منفی رو دوباره به زندگی برگردونده و اونارو متحد کرده تا تک تک دشمناشونو شکست بدن. تنها راه شکست دادنشون متحد شدن قهرمان هاست اما فقط تو میتونی طلسم رو بشکنی!
کیوتی: چرا من؟
جادوگر: چون تو یه چیز خاص داری. نمیدونم چیه اما میدونم برای شکست دادن هانس لازم میشه.
کیوتی: چیزی مونده که لازم باشه بگی؟
جادوگر: برای الان نه. هروقت چیزی لازم بشه بهت میگم.
کیوتی: خیلی خب، ولی باید از کجا شروع کنم؟
جادوگر: چرا نمیری سراغ همون پرنسس مو قرمز؟ آتیش های مرداب راهو بهت نشون میدن. تازه وایکینگ اژدها سوار هم داره میرسه، اگه میخوای به جون هم نیفتن عجله کن!
کیوتی: بابت همه چی ممنون!
جادوگر: نه، من ممنونم. حالا بجنب که اگه تو اونجا نباشی همدیگه رو میکشن!
کیوتی: صبر کن، من که چیزی دربارشون نمیدونم!
جادوگر: تو اون معجونی که خوردی یه چیزی ریختم که هروقت لازم شد یه چیزی رو به یاد بیاری به مشکل نخوری حالا زود باش!
کیوتی: بازم ممنون!
بعد از این حرف، کیوتی فوری از کلبه بیرون رفت، جایی که آتش های مرداب منتظر او بودند تا راه را به او نشان دهند. او هم با تمام سرعت به سمت قلعه رفت.
ادامه دارد...