ایده های بولت ژورنال
از ایده های بولت ژورنالی شما استقبال میکنیم
چه تم چه صفحه
از ایده های بولت ژورنالی شما استقبال میکنیم
چه تم چه صفحه
دو سه روزه که این احساس سردرگمی ولم نمیکنه. مثل این میمونه که میخوام هکه چیز رو با هم انجام بدم و در نتیجه هیچکدوم رو انجام نمیدم :|
کانال تلگرام هم به جای اینکه بهم انگیزه بده اعصابمو خرد میکنه. همون وبلاگ نویسی برام راحت تره.
دیروز رفته بودم بیرون و یه دفتر نقطه ای جدید خریدم چون بولت ژورنالم چیزی نمونده که تموم بشه، هر چند که الان اونقدر گیجم که حتی نمیدونم صفحات آخرش رو با چی پر کنم. خوشبختانه یه هفته پیش یه صفحه درست کردم که بتونم ایده هامو توش بنویسم. خرداد رو ول کردم به امان خدا، از الان میخوام برای تیر برنامه ریزی کنم. برای تم ایده کم ندارم، ولی احساس میکنم مغزم بی حرکت مونده و داره عذاب میکشه. انگار بدون خلاقیت نمیتونه ادامه بده.
به شدت دنبال چیزی ام که بتونم باهاش سرمو از گوشی و لپ تاپ بکشم بیرون. نه اینکه چیزی نداشته باشم، مشکل اینه که انگار بهشون جذب نمیشم. کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ همونجا نشسته داره بهم نگاه میکنه. دلیل اصلی اینکه سراغش نمیرم اینه که همزمان با خوندنش کلمات جدید رو تو یه دفترچه مینویسم و این خیلی حوصله سر بره. فکر کنم به خاطر خودمم که شده امروز دفترچه رو بذارم کنار و فقط با کمک گوگل ترنسلیت از خود داستان لذت ببرم. (کتاب انگلیسیه)
دیشب بعد از مشورت با یکی از دوستام آخرش یه کانال تلگرام خشک و خالی زدم.
t.me/cloverscorner
راستش خیلی چیزا هست که دوست دارم به اشتراک بذارم برای همین یکم احساس گیجی میکنم. نقاشی هام، بولت ژورنالم، آهنگای مورد علاقم، بازی هایی که دوست دارم، کم نیستن. شاید از یه چیز ساده شروع کنم. حقیقتش اینه که گالری گوشیم پر از عکسه و من نمیدونم از کجا شروع کنم شایدم از پستایی که قبلا برای کانال های دیگه درست کردم شروع کنم. قبلا یه کانال انیمه ای با بروبچ داشتیم که کسب و کارشم خوب بود. میتونم از فوروارد کردن بعضی پستام از اون شروع کنم. فعلا که هیچ ایدده ای ندارم که چی توش بذارم.
دارم به این فکر میکنم که یه کانال تلگرام بزنم. آخه میدونید، تو تلگرام دست آدم باز تره. ولی اون احساس دنجی که بلاگفا داره رو نداره. همش تبلیغ، همش کوفت، زهرمار... :|
واقعیتش تو تلگرامم خاطره کم ندارم ولی حس میکنم تو بلاگفا احساس راحتی بیشتری میکنم چون هیشکی نیست
بخوایم صادق باشیم اشتراک گذاشتن عکس و فیلم و آهنگ تو تلگرام خیلی راحت تره. البته فعلا که من چیزی بجز حرفام برای به اشتراک گذاشتن ندارم. شاید یه روز که بیشتر حوصله داشتم تصمیم بگیرم یه کانال راه بندازم و بیشتر از اینجا توش چیزمیز بذارم. حقیقتا خیلی چیزا هستن که دوست دارم با بقیه به استراک بذارم.
حس میکنم باید بیشتر از خودم بهتون بگم. علایقم شامل بازی ویدیویی، بازی موبایل، نوشتن، انیمه و مانگا، فیلم و انیمیشن دیدن و نوشتنه. نقاشی هم دوست دارم ولی توش اونقدر که خودم میخوام خوب نیستم. (اگه الان تلگرام بود گشادیم نمیومد عکس بذارم :| )
این وبلاگ رو هم برای نوشتن داستانم تغییر دادم، وگرنه اصلا قصد نگاه کردن بهش هم نداشتم. الان هم دارم با نوشتن افکارم میگذرونم، بالاخره باید از یه جایی شروع کرد. همینجوری که داستان یهو نوشته نمیشه.
الان تصمیم نهاییم اینه: یه روز کانال تلگرام میزنم ولی همین الان احساس میکنم با بلاگفا راحت ترم. قبل از اینکه با دیگران راحت باشم باید یاد بگیرم که با خودم راحت باشم.
بعد از اینکه دوباره بلاگفا رو باز کردم تصمیم گرفتم به تامبلر و آپارت و لنزور هم سر بزنم، و در کمال ناراحتی متوجه شدم لنزور بسته شده. من یه سری از دوستای آنلاینمو از دست دادم. البته واقع بینانه بخوام بگم خیلی وقته که از دستشون داده بودم، ولی لنزور برام پر از خاطره بود. خوشحالم که داستانم که اونجا مینوشتم رو قبلا سیو کرده بودم. حتی اگه باهاش حال نکنم.
البته حالا که فکر میکنم فکر کنم حذفش کردم :| شت.
خب نه تو گوشیم دارمش. *نفس راحتی میکشد*
در مورد تامبلر هم بگم که بخاطر غریبه بودن باهاش هنوز نمیتونم راحت باشم. مطمئنم وقتی بهش عادت کنم خیلی باهاش حال خواهم کرد :))
آپارتم به درد نمیخوره تمام.
سلام.
از آخرین باری که اصلا پامو گذاشتم تو بلاگفا خیلی میگذره. یادش بخیر یه زمانی وبلاگ نویسی چقدر رو بورس بود.
از اون موقع تا حالا اتفاقات زیادی افتاده، چیزایی که من چند سال پیشی که این وبلاگ رو مینوشت حتی فکرشم نمیکرد. هنوزم یادمه چطور تو بلاگفا و آپارات و لنزور ول بودم
ولی دلم برای وبلاگ نویسی تنگ شده بود. دلم برای اینکه داستان بنویسم و حتی یه نفر بیاد و بخونه تنگ شده بود. الان دیگه همه تو اینستا و تلگرام ول میچرخن، خودمم همینطور. ولی بلاگفا برام مثل یه خاطرست که نمیخوام ازش دست بکشم. داشتن یه دفترچه خاطرات در قالب یه وبلاگ برام خیلی جذاب تر از یه دفترچه خاطرات خشک و خالیه. اینطور هم نیست که بتونم راحت عکسارو تو دفترچه هام کپی کنم، نه؟
میدونین، دلم میخواد یه وبلاگ درست و حسابی به زبان فارسی داشته باشم که بترکونه، ولی متاسفانه بلاگفا خودش داره خاک میخوره :| تامبلر هم نمیدونم چرا ولی جرئت ندارم برم طرفش. تازه فارسی هم فکر نکنم اونجا طرفدار داشته باشه. شاید یه روز کوچ کنم تامبلر ولی نمیدونم. صرفا جهت احتیاط آیدی تامبلرمو داشته باشین:
cloversamasenpai
نمیدونین چقدر دلم برای وب گردی تنگ شده بود! امیدوارم هنوزم وب گرد هایی باشن که اینجا بهشون خوش بگذره. هنوز دقیقا نمیدونم میخوام چیکار کنم. شاید اصلا این پست رو بنویسم و دیگه هیچوقت بر نگردم. ولی دوست دارم یه جای کوچیک برای خودم داشته باشم.
داستان قبلیمو ادامه نمیدم، ولی میذارم به عنوان یه خاطره همونجا بمونه. امیدوارم یه روز واقعا یه پیج معروف داشته باشم که بتونم توش با آدما حرف بزنم. فعلا.
1- قسمت بعدی خیلی دیر میاد! خودتون دلیلشو میدونید...
2- قسمت بیستم رو دوباره باید بزارم چون کلا غیب شده!
و در کل این وبلاگ قراره سر و سامون بگیره ولی کی خدا میدونه...
بخاطر اینکه وقت گذاشتید ممنونم!
Cutie^_^
کیوتی: جادوگر بهم گفته بود یا دوباره انسان میشم یا میمیرم، و حالا دومیش داره اتفاق میوفته.
مریدا: میکشمش، نمیزارم اون هانس لعنتی به خواستش برسه!
کیوتی: السا...
تاداشی فوری سرش را بلند کرد. السا داشت به کیوتی نگاه میکرد و انگار این صحنه رویش تاثیر گذاشته بود.
هانس: میبینی؟ من حاضرم بخاطر تو هرکاری بکنم.
السا: ولی تو اونو به کشتن دادی!
هانس: این دقیقا همونچیزی بود که میخواستم و برای رسیدن به تو هرچندتای دیگه هم که لازم باشه میکشم!
السا: متظورت تخت پادشاهیه مگه نه؟
هانس: البته که نه!
تاداشی عصبانی شده بود. اما نمیخواست از پیش کیوتی برود.
کیوتی: برو و انجامش بده پسر، نزار اون دنیا به خودم بگم خاک تو سرم که نجاتت دادم!
تاداشی لبخند زد: تو هیچ کجا نمیری، اینو بهت قول میدم.
تاداشی فوری به سمت السا دوید. هانس اصلا حواسش به اطراف نبود و فقط تلاش میکرد السا را راضی کند. تاداشی به محض اینکه به السا رسید، اورا در دستانش نگه داشت و گفت: همون بار اول که دیدمت احساس کردم واقعا خاصی، حاضرم کل عمرمو بدم تا فقط یه لحظه باتو باشم.(وای چقدر رمانتیک شد خودمم فکرشو نمیکردم)
السا به چشمان تاداشی ذل زده بود. با همان حال گفت: منم...دوست...دارم...
با این حرف، آن دو یکدیگر را بوسیدند. حالا سرزمین خیلی خیلی دور پادشاه و ملکه ای جدید داشت.
کیوتی لبخند زد و خواست چشمانش را با آرامش ببندد، اما پری مهربان را دید که میخواست از چوبدستی اش استفاده کند. راپونزل متوجه نگرانی کیوتی شد و نگاهش را دنبال کرد. فریاد زد: مراقب باشین!
پری مهربون: که اینطور، پس تونستی قلب پسر رویاهاتو بدست بیاری، ولی از خشم من نمیتونی فرار کنی!
السا رو به او گفت: اگه میخوای از جادوت استفاده کنی بهتره یادت بیارم که منم قدرتهای خودمو دارم!
پری مهربون: ولی نمیتونی ازشون استفاده کنی! اون حلقه ی نامزدی که هانس بهت داد جلوشو میگیره و فقط وقتی در میاد که من بخوام! حالا هم انتقام همه رو ازت میگیرم، با طلسمی که فقط براتون بدبختی میاره و قابل شکستن نیست!
جادوگر: تمومش کن پیرزن احمق!
پری مهربون: نکنه تو میخوای جلومو بگیری؟ پس بهتره از تو شروع کنم.
جادوگر: بی بیدی، با بیدی، بو!
در کمال ناباوری چوب از دستان پری مهربون خارج شد و به جادوگر رسید.
پری مهربون: ولی من تورو تبعید کرده بودم تا برام دردسر درست نکنی!
جادوگر: برو بابا من کار کشته ام، هیشکی نمیتونه جلومو بگیره! حالا هم تو و تموم این آدمای عوضی رو به همون جایی برمیگردونم که ازش اومدید!
جادوگر همراه با چرخاندن چوبدستی وردی خواند و بیشتر دشمنان آنها یکباره ناپدید شدند! آن تعداد کمی هم که مانده بودند کاری از دستشان بر نمی آمد.
هیکاپ: وای خدا، عجب شبیه امشب!
راپونزل: کیوتی! اون حالش چطوره؟
همه به سمت کیوتی برگشتند. خون زیادی از دست داده بود.
جک: اون...مرده.
جادوگر: هنوز نه!
جادوگر بی درنگ به سمت کیوتی رفت و گفت: تو ثابت کردی که در هرصورت قلب مهربونتو داری، حالا وقتشه که دوباره خودت بشی.
جادوگر با چوبدستی هم خودش و هم کیوتی را در آسمان شناور کرد. زخم های کیوتی میدرخشیدند و خوب میشدند و همه با اشتیاق به او نگاه میکردند. ناگهان هردو در آسمان درخشیدند، این درخشش به قدری زیاد بود که تقریبا همه چیز را به حالت اولیه برگرداند. موهای راپونزل کوتاه شدند، اما رنگشان همچنان طلایی بود. هیکاپ هم دوباره پای از دست رفته اش را بدست آورده بود. بقیه تغییری نکردند اما همچنان خوشحال بودند.
اول به کیوتی نگاه کردند. خدایا، این واقعا کیوتی بود؟؟ او یک پیراهن آبی بلند تا بالای زانو به همراه یک شلوار کتان داشت. کفش های اسپرت، روسری قرمز و عینک هم بودند.
و جادوگر، او حتی از کیوتی هم بیشتر تغییر کرده بود! هرچه باشد پری مهربان واقعی او بود! یک لباس سبز بلند با بالهایی ظریف و زیبا.
جادوگر: من باید برم همه چیزو ردیف کنم، شماها هم میتونین با کیوتی واقعی آشنا بشین!
کیوتی سرش را پایین انداخته بود. ناگهان نفس عمیقی کشید و به بقیه نگاه کرد.
کیوتی: نظرتون چیه؟
تاداشی: راستش خیلی فرق کردی، یجورایی باحالتر شدی!
مریدا: اسم واقعیت چیه، چند سالته، کجا زندگی میکنی، همه ی اینارو باید بگی!
کیوتی: چه خبرته؟! یکی یکی!
هیکاپ: ما منتظریم.
کیوتی: اسم واقعیم زهراست، هیفده سالمه و توی ایران زندگی میکنم.
جک: خدای من، کی فکرشو میکرد این تو باشی؟
مریدا: شما همدیگرو میشناسین؟
راپونزل: مثلا جک نگهبانه هااااا
هیکاپ: جواب سوالتو گرفتی؟
مریدا: فکر کنم آره.
جک: و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد، همونجوری که دوست دارم!
بیگ فور همچنان سرگرم حرف زدن با زهرا بودند، در حالی که تاداشی و السا برای راحت تر حرف زدن به بالکن رفته بودند. همه از پیروزی خوشحال بودند، اما هیچکس حواسش نبود که هانس هنوز دستگیر نشده است!
ادامه دارد...
تاداشی: تو میدونی باید از کدوم طرف بریم؟
کیوتی: فکر کنم بدونم!
بالاخره کلیسا را پیدا کردند و وارد شدند. هانس و السا روبروی هم ایستاده بودند و پری مهربان (مامان چارمینگ) به جای کشیش داشت آنها را به عقد هم درمی آورد.
پری مهربان: هرکس اعتراض داره همین الان بگه و یا برای ابد ساکت بمونه.
تاداشی با صدای بلند فریاد زد: من اعتراض دارم!
هرسه نفر سرشان را به طرف تاداشی و کیوتی چرخاندند. فقط همین پنج نفر در کلیسا بودند، البته فعلا.
پری مهربان: زود باش اعتراضتو بگو من زیاد وقت ندارم!
تاداشی: السا، چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
السا: چون اون دوسم داره!!! (معلوم نیست پیچ چه بلایی سرش آورده خخخخخ)
کیوتی: دوست داره؟! اون میخواست تو و خواهرتو بکشه!
السا: اون فقط میخواست از مردم محافظت کنه!
تاداشی: تو هم اونو دوست داری؟
این حرف باعث شد السای واقعی کمی خودش را نشان دهد: راستش نه، ولی تنها راه برای رسیدن به پادشاهی همینه.
تاداشی: پادشاهی؟ یکم فکر کن السا، تو کسی نیستی که بخاطر یه همچین چیزی آیندتو خراب کنی. تازه همین چند دقیقه ی پیش ملکه شدی، هنوز پنج سال برای پیدا کردن یه نفر وقت داری!
السا: حق با توئه...
هانس: منظورت چیه عزیزم؟ اونا فقط میخوان مارو از هم جدا کنن!
کیوتی: ما فقط میخوایم تو رو برگردونیم!
تاداشی: السا، برای چند لحظه به حرف هیچکس گوش نده و فکرک. ببین خودت واقعا چی میخوای؟ پادشاهی یا خوشبختی؟
السا دستان هانس را ول کرد و سرش را گرفت. باخود زیر لب گفت: من واقعا چی میخوام؟
پری مهربان: همین الان تصمیمتو بگیر هانس، برای زنده موندن خودت و همه ی افرادت باید با السا ازدواج کنی و خودت میدونی بزرگترین تهدید کیه.
هانس: معلومه که میدونم. (با فریاد) و اونو از سر راهم بر میدارم!
هانس شمشیرش را کشید و با خشم به سمت تاداشی دوید. تاداشی سعی کرد جا خالی بدهد اما پایش سرخورد و به زمین افتاد. یک لحظه بعد، شمشیر هانس به خون آغشته شده بود. اما آن خون، خون تاداشی نبود.
تاداشی که از ترس چشمانش را بسته بود آنهارا باز کرد. کیوتی خودش را جلوی او انداخته بود و هانس باشمشیرش درست زیر قلبش را شکافته بود. در همین لحظه چهار قهرمان (همون بیگ فور خودمون) هم به همراه جادوگر وارد شدند. هانس با دیدن آنها فوری شمشیرش را بیرون کشید. کیوتی فوری به زمین افتاد.
ادامه دارد...
حالا هم روبروی دری ایستاده بود که او را به سمت حیاط اصلی میبرد. بقیه را فبلا در قفس های آهنی برده بودند، اما این مراسم اعدام او بود و باید با پای خودش به آنجا میرفت. یکی از سربازان عجیب و غریب هانس هم آنجا بود تا مطمعن شود او فرار نمیکند. او در را باز کرد و تاداشی هم به بیرون رفت. در یک طرف مردمی بودند که می خواستند شاهد مراسم ازدواج ملکه ی جدیدشان باشند و حالا یک اعدام هم نصیبشان شده بود. روبروی آنها ملکه ی جدید و نامزدش روی صندلی های شاهانه نشسته بودند و میخواستند همه ی کارها را زودتر انجام دهند. تاداشی نگاهی هم به روبرویش انداخت. همه ی دوستانش در آن قفس ها با ناراحتی به او ذل زده بودند، همه بجز جک و کیوتی. آنها داشتند او را با خونسردی تمام نگاه میکردند. تاداشی فکر کرد که شاید دارند سعی میکنند امیدشان را حفظ کنند. تاداشی نفس عمیقی کشید و به سمت جایی رفت که قرار بود اورا اعدام کنند. (مثل اونجا که میخواستن سندباد رو اعدام کنن حوصله توضیح دادن ندارم) کاپیتان هوک(شرک سه) متن اعدام را بلند خواند و وقتی به آخر رسید، طبل ها به صدا در آمدند. تاداشی روی سکو خم شد، دیگر باید با زندگی خداحافظی میکرد. ناگهان تمام زندگی اش در آن چند لحظه از جلوی چشمانش رد شد. روزی که پدر و مادرش را از دست داد، وقتی که با هیرو به خانه ی خاله شان رفتند، فارغ تخصیلی خودش و بعد هیرو دردانشگاه رباتیک، و آشنایی اش با آدم های عجیب و غریب. چشمانش را بست تا بهتر بتواند این صحنه هارا مرور کند.
کیوتی خیلی نگران بود. تاداشی سرش را روی سکو گذاشته بود اما هنوز خبری نبود.
جک در گوش کیوتی آرام گفت: چرا نمیان؟ دیگه چیزی نمونده!
کیوتی: نمیدونم! تا حالا باید رسیده باشن!
هردو به تاداشی چشم دوختند. جلاد شمشیرش را بالا برده بود و میخواست گردن اورا بزند.
و درست موقعی که جلاد داشت شمشیرش را پایین میاورد، یک اشعه ی لیزری تیغه ی آن را از دسته اش جدا کرد و تیغه ی آن درست جلوی سر تاداشی افتاد. تاداشی چشمانش را فوری باز کرد. هیجان زیاد او را به نفس نفس انداخته بود.
هانس: چی؟ چطور ممکنه؟
کیوتی با صدای بلند فریاد زد: مثل اینکه بعضی از آدم خوبا رو یادت رفته!
حقیقت داشت. او مگامایند و همه ی موجودات کوچک را فراموش کرده بود. موجوداتی که شامل تمام پری های پیکسی هالو هم میشد. (تموم شخصیت های مگامایند، جادوی اسرارآمیز، حماسه و تینکربل نجات پیدا کردن چون احمقا یادشون نبود)
مگامایند، مترومن، مری کاترین، ماریان، تینکربل و همه ی دوستانشان کنار هم ایستاده بودند.
مگامایند: کی جرئت کرده خودشو خبیث ترین بدونه وقتی من هنوز اینجام؟!
چشم همه به آنها بود. تاداشی رویش را به سمت کیوتی برگرداند و با حرکت لبهایش گفت: تو میدونستی؟
کیوتی هم با حرکت لبهایش گفت: معذرت میخوام!
پیچ بلک: خبیث ترین؟ تو؟ من که کابوسم خبیث ترین نیستم پس تو چطور اسم خودتو گذاشتی خبیث ترین؟
مری کاترین: تو کابوسی، این یعنی تو واقعیت هیچی نیستی!
پیچ بلک: جرئت داری دوباره تکرار کن!
هانس: به جای اینکه وقتتو با حرف زدن باهاش هدر بدی حمله کن! اون داره حواستو پرت میکنه!
با این حرف جنگ شروع شد.پری ها فوری قفس ها را باز کردند و قهرمانان به جان دشمنانشان افتادند. تاداشی هم فوری به سمت کیوتی رفت.
تاداشی: پس نقشت این بود؟ جادوگر بهت اینو گفته بود؟
کیوتی: آره. حالا باید باید از دست هانس خلاص شیم.
تاداشی فوری به سمت فلو و آرتی رفت و گفت: پس منتظر چی هستین؟ زود باشین همدیگرو ببوسین تا همه چی تموم شه!
آرتی: فایده ای نداره. نیمه شب گذشته و حالا رسما السا ملکه ی اینجاست.
فلو: ولی هنوز میشه کاری کرد! اگه تو واقعا عاشق السا باشی میتونی تاریکی رو از بدنش بیرون کنی!
کیوتی: ولی من السا رو نمیبینم! لعنتی، هانس کجاست؟
آرتی: حتما اونو برده به کلیسای قصر! اگه عجله کنین میتونین جلوشونو بگیرین!
تاداشی: پس زود باشین که بریم اونجا!
فلو: شما دوتا برید، ما دوتا با چارمینگ کار داریم!
کیوتی تاداشی را از کمر او گرفت و گفت: با آخرین سرعت، پیش به سوی آخرین بخش نقشه!
این را گفت و فوری پرواز کرد.
ادامه دارد...