کیوتی داشت با بیشترین سرعت ممکن پرواز میکرد. تاداشی هم اعتراضی نداشت، چون میدانست حتی یک لحظه هم برای نجات السا و کل دنیا ارزشمند است.

تاداشی: تو میدونی باید از کدوم طرف بریم؟

کیوتی: فکر کنم بدونم!

بالاخره کلیسا را پیدا کردند و وارد شدند. هانس و السا روبروی هم ایستاده بودند و پری مهربان (مامان چارمینگ) به جای کشیش داشت آنها را به عقد هم درمی آورد.

پری مهربان: هرکس اعتراض داره همین الان بگه و یا برای ابد ساکت بمونه.

تاداشی با صدای بلند فریاد زد: من اعتراض دارم!

هرسه نفر سرشان را به طرف تاداشی و کیوتی چرخاندند. فقط همین پنج نفر در کلیسا بودند، البته فعلا.

پری مهربان: زود باش اعتراضتو بگو من زیاد وقت ندارم!

تاداشی: السا، چرا میخوای باهاش ازدواج کنی؟

السا: چون اون دوسم داره!!! (معلوم نیست پیچ چه بلایی سرش آورده خخخخخ)

کیوتی: دوست داره؟! اون میخواست تو و خواهرتو بکشه!

السا: اون فقط میخواست از مردم محافظت کنه!

تاداشی: تو هم اونو دوست داری؟

این حرف باعث شد السای واقعی کمی خودش را نشان دهد: راستش نه، ولی تنها راه برای رسیدن به پادشاهی همینه.

تاداشی: پادشاهی؟ یکم فکر کن السا، تو کسی نیستی که بخاطر یه همچین چیزی آیندتو خراب کنی. تازه همین چند دقیقه ی پیش ملکه شدی، هنوز پنج سال برای پیدا کردن یه نفر وقت داری!

السا: حق با توئه...

هانس: منظورت چیه عزیزم؟ اونا فقط میخوان مارو از هم جدا کنن!

کیوتی: ما فقط میخوایم تو رو برگردونیم!

تاداشی: السا، برای چند لحظه به حرف هیچکس گوش نده و فکرک. ببین خودت واقعا چی میخوای؟ پادشاهی یا خوشبختی؟

السا دستان هانس را ول کرد و سرش را گرفت. باخود زیر لب گفت: من واقعا چی میخوام؟

پری مهربان: همین الان تصمیمتو بگیر هانس، برای زنده موندن خودت و همه ی افرادت باید با السا ازدواج کنی و خودت میدونی بزرگترین تهدید کیه.

هانس: معلومه که میدونم. (با فریاد) و اونو از سر راهم بر میدارم!

هانس شمشیرش را کشید و با خشم به سمت تاداشی دوید. تاداشی سعی کرد جا خالی بدهد اما پایش سرخورد و به زمین افتاد. یک لحظه بعد، شمشیر هانس به خون آغشته شده بود. اما آن خون، خون تاداشی نبود. 

تاداشی که از ترس چشمانش را بسته بود آنهارا باز کرد. کیوتی خودش را جلوی او انداخته بود و هانس باشمشیرش درست زیر قلبش را شکافته بود. در همین لحظه چهار قهرمان (همون بیگ فور خودمون) هم به همراه جادوگر وارد شدند. هانس با دیدن آنها فوری شمشیرش را بیرون کشید. کیوتی فوری به زمین افتاد.

ادامه دارد...