سال 2017، توکیو:

زهرا: وایسا دزد لعنتی!

زهرا دختر هفده ساله ای بود که برای دیدن دوست دورگه ی ایرانی-ژاپنی اش به توکیو رفته بود. اما وقتی می خواست اورا ببیند یک نفر کیف خانمی را زد و حالا داشت او را در کوچه پس کوچه های توکیو تعقیب میکرد. او به عنوان یک دختر تا حدودی قدرتمند بود و هیچ پسری در خارج از ایران نبود که به او گفته باشد "بالای چشمت ابروست" و پشبمان نشده باشد. دزد او را به یک محله ی تاریک کشانده بود. جای بدی به نظر نمیرسید اما باوجودیکه ساعت فقط نه شب بود هیچکسی در خیابان دیده نمیشد. دزد فوری داخل یک کوچه ی تاریک پیچید و زهرا هم پشت سر او رفت، اما جلویش بن بست بود، بدون هیچ دزدی.

زهرا فهمید که فریب خورده است و تا رویش را برگرداند، چاقویی قلبش را شکافت. دزد که با نفرت به چشمان او خیره شده بود گفت: تا تو باشی لقمه ی گنده تر از دهنت برنداری، البته اگه عمرت قد داد! دزد با این حرف قهقهه ای سرداد و چاقو را بیرون کشید. بدن بی جان زهرا روی زمین افتاد و دزد به سرعت غیب شد. زهرا میتوانست صدای همان دوست دورگه اش را بشنود که اسمش را با نگرانی به زبان می آورد و دنبال او میگشت. چیزی به پایان عمر او نمانده بود.

البته اگر پسر کوچک خانه ی بغلی که فقط سه ماهش بود برای اولین بارنمیخندید، زهرا واقعا از دست میرفت. "تاداشی هامادا" ی کوچک با دیدن پدرش که برای او شکلک در می آورد می خندید وخنده ی او چون برای اولین بار بود، باعث به وجود آمدن یک پری میشد. در آن لحظه، روح زهرا به جای رفتن به آسمان، به سمت قاصدکی رفت و خود را برای سفری طولانی به سوی "پیکسی هالو" آماده کرد.