ساعت سه بعد از ظهر، سرزمین اصلی(همون جایی که آدما توش زندگی میکنن):

سیلور میست: بالاخره رسیدیم! ولی اینجا که قبلا جنگل نبود...

رزتا: خب حتما از یه راه دیگه اومدیم!

تینکربل: ولی  من مطمعنم از همون راه اومدیم...

کیوتی: من میرم یه چرخی بزنم و ببینم کجاییم.

ایریدسا: پس مراقب آدما باش!

کیوتی: نگران نباش، زود برمیگردم.

کیوتی از اینکه به سرزمین اصلی برگشته بود خوشحال بود. او به طرز عجیبی به آنجا علاقه داشت. با سرعت از بین درختان رد شد و نفس عمیقی کشید. در پیکسی هالو همه ی فصل ها کنار هم بودند، اما سرزمین اصلی چیز دیگری بود!

 ناگهان به یک پیرزن برخورد کرد. خیلی ترسیده بود، اما پیرزن عکس العملی نشان نداد. کیوتی خواست آرام فرار کند که ناگهان پیرزن گفت: همونجا وایسا کیوتی، باهات حرف دارم!

کیوتی کاملا خشکش زده بود. کلاغی که روی شانه ی او نشسته بود گفت: چیه؟؟ تا حالا جادوگر ندیدی؟؟؟؟

جادوگر با عصای خود محکم روی سر کلاغ کوبید و گفت: ساکت! نمیخوای که مهمونمونو فراری بدی؟؟

کیوتی: از من چی میخواین؟

جادوگر: چیز زیادی نیست، فقط میخوایم دنیا رو نجات بدی!!

کیوتی با عصبانیت گفت: زیاد نیست؟؟؟ من فقط یه پری تندرو ام و با انسان ها هیچ کاری ندارم!

پیرزن: یعنی تو واقعا فکر میکنی یه پری هستی؟؟؟ نکنه مثل جک فراست یادت رفته قبلا کی بودی؟؟؟

کیوتی: جک فراست دیگه کیه؟

کلاغ: انگار راستی راستی یادت رفته کی بودی!

پیرزن: مگه نگفتم ساکت؟؟؟ (رو به کیوتی) عزیزم...تو یه انسانی!

کیوتی: این امکان نداره! من هیچوقت نمیتونم بین اونا باشم!

کلاغ: فعلا که هستی!

ناگهان کیوتی یاد قول خود با ملکه افتاد. حسابی ترسیده بود.

پیرزن: گوش کن ببین چی میگم، قضیه خیلی جدیه.

کیوتی نفس عمیقی کشید و گفت: معذرت میخوام، اما من به ملکه کلارین قول دادم که هیچوقت به آدما نزدیک نشم. اما اگه قضیه واقعا جدی باشه میتونم بمونم.

پیرزن: میدونی دخترم، تو باید با دنیای پری ها خداحافظی کنی. اگه از پس همه چی بربیای دوباره به انسان تبدیل میشی، ولی اگه موفق نشی میمیری!

ادامه دارد...