Final Match -Part 16
جک(زیر لب):آره جون عمت!
چارمینگ همه ی آنها را در یک سلول بزرگ انداخت و به زنجیر کشید.(یادتونه تو شرک دو وقتی آدم شده بود زندونیش کردن؟ دقیقا همونجوری)
کیوتی: تاداشی؟ قضیه چیه؟ چرا زودتر بهمون نگفتی؟
تاداشی: نمیخواستم کسی بفهمه ولی انگار اویلسا همه چیز رو به هانس گفته...
جک: من الان به زور خودنو نگه داشتم تیکه نپرونم پس بجنب شروع کن!
تاداشی آهی کشید و شروع کرد: یادتونه بهتون گفتم استاد کالاهان منو نجات داد؟ خب دروغ گفتم، اون السا بود!
همه(با دهن باز و صدای بلند): الساااااااا؟؟؟؟؟
فلو: آخه چطور؟
تاداشی: درست چند لحظه بعد از اینکه رفتم تو همه جا منفجر شد. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که خودمو رو زمین پرت کنم و امیدوار باشم که چیزیم نشه. چند لحظه بعد فهمیدم که حتی موج انفجارو هم حس نکردم! سرمو بلند کردم و دیدم یه نفر با لباس یخی جلوم وایساده و یه حفاظ یخی دورتادورم درست کرده. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم که اون یه نفر برگشت و بهم نگاه کرد.
به اینجا که رسید صدایش آرام تر شد. به نظر می آمد حالش زیاد خوب نیست.
تاداشی با صدایی که کمی میلرزید آرام ادامه داد: برای چند لحظه کاملا مبهوت شده بودم. بالاخره اون دستشو به سمت من دراز کرد و گفت"زیاد وقت نداریم، باید از اینجا بریم." منم دستشو گرفتم و بلند شدم، اونم با جادوش یه پورتال باز کرد. قبل از اینکه بریم توی پورتال کلاهمو بهم داد و گفت"من منتظرتم تاداشی، بیا و نجاتم بده." بعد هم منو هل داد توی پورتال و من بیهوش شدم. وقتی بهوش اومدم راهمو گرفتم تا برم، ولی سرو کله ی کیوتی و هیکاپ و مریدا پیدا شد.
جک: جادوی السا که فقط یخه! پس چجوری پورتال درست کرده؟
کیوتی: از این حرفش که گفته"بیا و نجاتم بده" معلومه از آینده اومده و چیزای جدیدی یاد گرفته، سوال من اینه که بقیه از کجا میدونن وقتی السا تو زمان ما هنوز به اونجا نرفته؟
تاداشی: منم کلی فکر کردم ولی به نتیجه نرسیدم.
آرتی: فعلا مهمترین چیز اینه که چجوری از این مخمصه ای که توش افتادیم خلاص بشیم!
چارمینگ: متاسفم ولی وقت تمومه! در مورد سوالتونم باید بگم که وقتی هانس داشته زمان های مورد نظرشو به هم پیوند میداده فهمیده. اون حتی احساس تاداشی رو هم میدونه و برای همین میخواد قبل از ازدواجش اونو اعدام کنه!
جک: هی پسر، ما کمکت میکنیم به عشقت برسی.
تاداشی: ممنون جک ولی فکر نکنم بشه کاریش کرد...
کیوتی: هیچوقت نا امید نشو بزرگی میگفت اگه هیچ راهی وجود نداشت خودت یکی بساز!
چارمینگ: بحث کافیه! باید همتونو ببرم تا شاهد این مراسم فوق العاده باشین!
جک سرش را به سمت کیوتی برگرداند. میتوانست برق چشمان او را ببیند. مراسم فوق العاده ای انتظارشان را میکشید، پس چرا چشمانش نباید برق میزدند؟!
ادامه دارد...