Final Match -Part 16

چارمینگ: من یه فکری دارم، چطوره تا وقتی میرم به هانس بگم تو یکی از سلولای همینجا راجع بهش حرف بزنین؟ چوب این بچه یخی رو هم با خودم میبرم تا هم ثابت کنم گرفتمتون و هم نزارم دوباره فرار کنین! وای که من چقدر باهوشم!

جک(زیر لب):آره جون عمت!

چارمینگ همه ی آنها را در یک سلول بزرگ انداخت و به زنجیر کشید.(یادتونه تو شرک دو وقتی آدم شده بود زندونیش کردن؟ دقیقا همونجوری)

کیوتی: تاداشی؟ قضیه چیه؟ چرا زودتر بهمون نگفتی؟

تاداشی: نمیخواستم کسی بفهمه ولی انگار اویلسا همه چیز رو به هانس گفته...

جک: من الان به زور خودنو نگه داشتم تیکه نپرونم پس بجنب شروع کن!

تاداشی آهی کشید و شروع کرد: یادتونه بهتون گفتم استاد کالاهان منو نجات داد؟ خب دروغ گفتم، اون السا بود!

همه(با دهن باز و صدای بلند): الساااااااا؟؟؟؟؟

فلو: آخه چطور؟

تاداشی: درست چند لحظه بعد از اینکه رفتم تو همه جا منفجر شد. تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که خودمو رو زمین پرت کنم و امیدوار باشم که چیزیم نشه. چند لحظه بعد فهمیدم که حتی موج انفجارو هم حس نکردم! سرمو بلند کردم و دیدم یه نفر با لباس یخی جلوم وایساده و یه حفاظ یخی دورتادورم درست کرده. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم که اون یه نفر برگشت و بهم نگاه کرد. 

به اینجا که رسید صدایش آرام تر شد. به نظر می آمد حالش زیاد خوب نیست.

تاداشی با صدایی که کمی میلرزید آرام ادامه داد: برای چند لحظه کاملا مبهوت شده بودم. بالاخره اون دستشو به سمت من دراز کرد و گفت"زیاد وقت نداریم، باید از اینجا بریم." منم دستشو گرفتم و بلند شدم، اونم با جادوش یه پورتال باز کرد. قبل از اینکه بریم توی پورتال کلاهمو بهم داد و گفت"من منتظرتم تاداشی، بیا و نجاتم بده." بعد هم منو هل داد توی پورتال و من بیهوش شدم. وقتی بهوش اومدم راهمو گرفتم تا برم، ولی سرو کله ی کیوتی و هیکاپ و مریدا پیدا شد.

جک: جادوی السا که فقط یخه! پس چجوری پورتال درست کرده؟

کیوتی: از این حرفش که گفته"بیا و نجاتم بده" معلومه از آینده اومده و چیزای جدیدی یاد گرفته، سوال من اینه که بقیه از کجا میدونن وقتی السا تو زمان ما هنوز به اونجا نرفته؟

تاداشی: منم کلی فکر کردم ولی به نتیجه نرسیدم.

آرتی: فعلا مهمترین چیز اینه که چجوری از این مخمصه ای که توش افتادیم خلاص بشیم! 

چارمینگ: متاسفم ولی وقت تمومه! در مورد سوالتونم باید بگم که وقتی هانس داشته زمان های مورد نظرشو به هم پیوند میداده فهمیده. اون حتی احساس تاداشی رو هم میدونه و برای همین میخواد قبل از ازدواجش اونو اعدام کنه!

جک: هی پسر، ما کمکت میکنیم به عشقت برسی. 

تاداشی: ممنون جک ولی فکر نکنم بشه کاریش کرد...

کیوتی: هیچوقت نا امید نشو بزرگی میگفت اگه هیچ راهی وجود نداشت خودت یکی بساز!

چارمینگ: بحث کافیه! باید همتونو ببرم تا شاهد این مراسم فوق العاده باشین!

جک سرش را به سمت کیوتی برگرداند. میتوانست برق چشمان او را ببیند. مراسم فوق العاده ای انتظارشان را میکشید، پس چرا چشمانش نباید برق میزدند؟!

ادامه دارد...

Final Match -Part 15

یعد از کمی پیاده روی بالاخره به آخر تونل رسیدند. 

کیوتی: خب بچه ها. همونطور که خودتون میدونید باید اول از همه بقیه رو آزاد کنیم...

جک: تا حسابی عروسی هانس و اویلسا رو بهم بزنیم!

فلو: اویلسا؟

آرتی: بهش میاد.

تاداشی: بزارین حرفشو تموم کنه!

تاداشی بعد از استراحت کاملا بی اعصاب شده بود. کسی نمیدانست چرا، بجز جک و صدالبته کیوتی. آن دو به یکدیگر نگاه کردند. به نظر می آمد که نقشه ی اصلی داشت به خوبی پیش میرفت. 

کیوتی: اگه درست حدس زده باشم نگهبان سیاهچال کسی نیست جز ال ماچیو!

جک: باید بگم انتخاب درستی انجام دادن!

فلو: چطور؟

جک: طرف گودزیلاست، یه نوع معجون هم خورده دیگه واویلا!

آرتی: پس چطور میخوایم شکستش بدیم؟

تاداشی:  جک باید از قدرت یخیش استفاده کنه.

کیوتی: بهتر نیست اول پادزهرو پیدا کنیم؟ اون معجون کارساز میشه هاااااا!

تاداشی: میتونم بپرسم میخوای از کجا پادزهرو بیاری؟

جک: اگه همه رو زندانی کردن پس دکتر نفاریو هم هست!

فلو: یه لحظه صبر کنید! کیوتی گفت "فکر کنم" ال ماچیو باشه، بهتر نیست اول ببینیم واقعا کیه؟

آرتی: من دید میزنم.

کیوتی: مطمعنی از پسش برمیای؟

آرتی: صددرصد!

این را گفت و بیرون رفت. بعد از یک دقیقه برگشت و گفت: نگران نباشید، یه پرنده ی بی پروبال وراج رو گذاشتن نگهبان اینجا!!!

کیوتی: نایجل؟! قحطی نگهبان بود؟!؟!؟!

جک: حتما بوده دیگه! من میرم فریزش کنم!

تاداشی: وایسا! برامون تله گذاشتن!

به محض زدن این حرف ناگهان ریز ربات ها آنها را دربرگرفتند و از تونل بیرون کشیدند.

چارمینگ: به به، ببین کی اینجاست! پرنسستم آوردی؟

بجز تاداشی همه در شوک بودند. چارمینگ داشت ریز ربات ها را کنترل میکرد!

آرتی: دوباره تو؟ انتظار داشتم با هانس بجنگی!

چارمینگ: چرا باید اینکارو بکنم؟ وقتی السا ملکه ی اینجا بشه آرندل به یه پادشاه جدید احتیاج پیدا میکنه!

جک: میگماااااااااااااااااااااااااا چرا جنابعالی راحت خر شدین؟!؟!(عاشق تیکه هاشم قشنگ آدمو ضایع میکنه خخخخخخخخخ)

چارمینگ: هاها! بخند! چون شما پنج نفر قراره اعدام بشین! همتون تا فردا وقت دارین، ولی یکیتون همین امشب درست قبل از عروسی تو حیاط اصلی کاخ اعدام میشه...

چارمینگ جلو آمد و مستقیم در چشمان تاداشی نگاه کرد: هانس خیلی دوست داشت که با چشمای خودت شاهد ازدواج السا با اون باشی، ولی متاسفانه خیلی خطرناک تر از این حرفایی!

کیوتی: اون داره از چی حرف میزنه؟ خطرناک؟ اونم تو؟؟؟

تاداشی: باید زودتر بهتون میگفتم...

چارمینگ: حتی به دوستاتم نگفتی؟ یعنی بهشون هیج اعتمادی نداری؟ واقعا شرم آوره!

جک نگاهی به کیوتی انداخت. قضیه داشت بهتر از چیزی که انتظار داشتند پیش میرفت!

ادامه دارد...

Final Match -Part 14

کلبه ی درختی فلورانس، ساعت 6 عصر

کیوتی: خب همه آماده ایم. حالت که بد نیست آرتور؟

آرتور: میشه آرتی صدام کنی؟ از این اسم هیچ خوشم نمیاد!

جک: فکر کنم از من و تو هم بهتره!

فلو: من یه سوال داشتم. امشب ازدواج کیه؟

تاداشی: این قسمتو کلا یادمون رفت! هانس میخواد با جانشین آرتور ازدواج کنه. اون دختر خیلی خوبیه ولی بخاطر هانس لعنتی شیطانی شده.

تاداشی جمله ی آخر را با کمی حرص به زبان آورد. جک و کیوتی نگاهی به هم انداختند. این حرف برایشان عجیب بود، مخصوصا برای کیوتی.

کیوتی: یجوری حرف میزنی انگار خیلی وقته میشناسیش! 

تاداشی با من من گفت: نه نه... آخه اینطور که تو میگی حتما ملکه ی فوق العاده ایه، منظورم اینه که اون امکان نداره بخواد با هانس ازدواج کنه!

جک: برای چی نخواد؟ اون خیلی خوش تیپ و قیافس!

تاداشی: نکنه انتظار داری بعد از بلایی که نزدیک بود سرش بیاره...

تاداشی ناگهان متوجه سوتی بزرگی که داده بود شد. کیوتی و جک خوب گیرش انداخته بودند.

آرتی پرید وسط و گفت: زود باشین بچه ها! اصلا دوست ندارم حالگیری بزرگ عقب بیوفته!

کیوتی: خیلی خب حالا هرسه تا تون دستاتونو باز کنید و صاف وایسید، چون قراره پرواز یاد بگیرید!

هرسه با هم گفتند: پرواز؟!

کیوتی: نگران نباشید خیلی راحته، فقط به یکم گرد طلایی نیاز دارید.

نیم ساعت بعد، در ورودی راه مخفی

جک: خانوما مقدمن.

کیوتی: معلومه نه امتحان کردی و نه جرأتشو داری!

جک: حالا که اینطوره چرا باهم نریم تو؟

کیوتی: موافقم!

این آخرین حرفی بود که قبل از شروع "حالگیری" بینشان رد و بدل شد.

ادامه دارد...

Final Match -Part 13

کیوتی: تاداشی، میشه تو بری اینو بهشون بگی؟ نمیتونیم ازشون مخفی کنیم.

تاداشی: باشه ولی وقتی رفتم به جک بگو نقشت چیه. بعد به ما سه تا هم بگو.

تاداشی رفت تا همه چیز را به فلورانس و آرتور بگوید. در همین حین نیز کیوتی داشت نقشه اش را برای جک توضیح میداد.

جک: چرا اینو زودتر نگفتی؟؟؟؟؟؟ واقعا لازمه که اونا ندونن؟؟؟

کیوتی: خودتم میدونی که لازمه. این تنها راه برای نجات دادن دنیا از دست هانسه! حالا بهم قول بده که این راز تا وقتی که موقعش بشه فقط بین منو تو میمونه. قبول؟

جک: چاره ی دیگه ای نداریم،پس اگه واقعا مطمعنی میگم قبول.

تاداشی: زود بیاین اینجا بچه ها!

جک و کیوتی فوری به سمت آنها رفتند. آرتور حالا نشسته بود و داشت فکر میکرد.

جک: قضیه چیه؟ چرا داره ناز میکنه؟!

تاداشی: داریم بهش فرصت میدیم تا یکم حالش جا بیاد. چند روزه که بیهوشه!

کیوتی: فقط خدا کنه حافظشو از دست نداده باشه!

آرتور: نه نه حافظم سرجاشه، فقط این کاری که شما میگید باید انجام بدیم...

فلورانس: واقعا لازمه انجام بشه؟ منظورم اینه که من اینجا بزرگ شدم و هیچی از شاهزاده بودن نمیدونم!

جک: پس چطور میدونی کی هستی؟

فلورانس: اون پری اونقدرا هم بدجنس نبود که منو وسط جنگل ول کنه! منو به یکی از خدمتکاراش سپرد و اون تا وقتی هشت سالم بود ازم مراقبت کرد. ولی یه روز که میخواست منو ببره به کارخونه ی جادوگری پری راهزن ها بهمون حمله کردن. خدمتکار منو تو یه غار تو جنگل مخفی کرد و یه نامه تو دستم گذاشت و بعد راهزنا رو ازم دور کرد. وقتی نامه روخوندم تازه فهمیدم قضیه چیه و با خودم عهد بستم تا یه روز خواهرمو نجات بدم و با همدیگه بریم چارمینگ و مادرشو خفه کنیم! اما...

کیوتی: وقتی رفتی اونجا نه اژدهایی دیدی و نه شاهزاده ای و فهمیدی یه نفر اونو نجات داده.

فلورانس: دقیقا.

تاداشی: عجب داستان غم انگیزی!

جک: اینارو ول کنین، نباید به نقشمون برسیم؟

آرتور: منم داشتم به همین فکر میکردم.

کیوتی: خیلی خب بچه ها! قبلش شما دوتا بهم بگید نظرتون راجع به این ازدواج اجباری چیه؟

آرتور: فکر کنم خوب باشه، من همیشه از فیونا خوشم میومد و فلورانس هم تقریبا همون فیوناست!

فلورانس: چرا فلو صدام نمیکنی؟ فلورانس یکم طولانی نیست؟

تاداشی: اشکال نداره ما هم همینجوری صدات کنیم؟

فلورانس: البته که نه!

کیوتی: پس با ازدواج موافقی؟

فلورانس: چرا نباید باشم؟ من دارم به آرزوم میرسم!

جک: پس بریم سراغ نقشه!

کیوتی: آره. جک یه راه مخفی بلده که دقیقا از تو سیاهچال سردر میاره. ما امشب میریم اونجا، بقیه رو آزاد میکنیم و درست اونجایی که کشیش میگه"هرکس با این ازدواج مشکل دارد الان اعلام کند یا برای همیشه ساکت بماند" همه با هم میریم تو و حالشونو میگیریم! بعد هم از اون کشیش میخوایم که شما دوتا رو به همدیگه برسونه! پایان!

آرتور: همین؟

کیوتی: تو فکر بهتری داری؟

آرتور: در واقع هیچ فکری ندارم!!!

جک: پس هروقت فکری داشتی اعتراض کن!

تاداشی: فعلا بهتره استراحت کنیم، امشب شب بزرگی میشه.

جک و کیوتی در دلشان گفتند: بخصوص برای تو!

ادامه دارد...

Final Match -Part 12

تاداشی: اوه پسر، قضیه داره خیلی پیچیده میشه! حالا چه ربطی به ازدواج و السا داره؟

کیوتی: السا یه ملکست. آرتورم پادشاهه ولی یه پادشاه گمشده. سرزمین خیلی خیلی دور مرکز همه ی داستاناست، چه قدیم و چه جدید. طبق قوانین پادشاه یا ملکه ی جدید باید تا قبل از پنجمین سالگرد تاجگذاریش ازدواج کنه، وگرنه یه پادشاه یا ملکه ی دیگه جانشین اون میشه که اگه اونم قبل از پنجمین سالگرد تاجگذاری ازدواج نکنه برکنار میشه.

تاداشی: بزار حدس بزنم. حتما آرتور مجرده و پنجمین سالگرد تاجگذاریش نزدیکه. هانس میخواد با کمک السا که الان شیطانی شده پادشاه بشه و دنیا رو تو دستش بگیره! احتمالا بعدشم قراره دشمنای مارو به عنوان زیر دستاش انتخاب کنه!

جک: چرا جادوگر اینارو یدفعه بهمون نمیگه؟!

تاداشی: جک!!!!!! خیلی دلت میخواد مارو سکته بدی؟!؟!؟!؟!

جک: من چیکار کنم که گوشای شما انقدر سنگینه؟؟؟؟

کیوتی: فعلا برو شاهزاده خانومو از توی اونهمه یخ دربیار تا از این عصبی تر نشده!

جک: باشه فقط حواستون باشه خودتون عصبی ترش نکنین!

وقتی جک رفت، کیوتی آرام به تاداشی گفت: چجوری بکشیمش طبیعی جلوه کنه؟!؟!؟!؟!

تاداشی: فعلا لازمش داریم بعدا کاری میکنیم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن!!!!

دختر: همین الان توضیح بدین شماها کی هستین و ازم چی میخواین؟

کیوتی: ما دشمنای هانسیم و باهم متحد شده بودیم،  من و جک اومده بودیم یه دوری بزنیم ولی وقتی برگشتیم دیدیم اون بجز تاداشی همه رو دزدیده!

دختر: چطور بعد از اینکه منو منجمد کردین حرفاتونو باور کنم؟

جک: کسی نخواست باور کنی.

تاداشی و کیوتی: جک!!!!!!!!!!!!!!!

جک: باشه بابا خفه خون میگیرم!!!

تاداشی: به حرفاش گوش نده فقط خیلی عصبیه.

دختر: خیلی خب، نگفتین چطوری میخواین بهم ثابت کنین؟

هرسه به یکدیگر نگاه کردند. واقعا نمیدانستند باید چکار کنند.

دختر: خب؟ شاید بتونین بهم بگین این پسرو از کجا میشناسین!

کیوتی دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما دوباره آنرا بست.

دختر: من منتظرم.

جک: ما میدونیم تو کی هستی!

دختر: اوه جدا؟ پس بگو!

جک: تو پرنسس فلورانس هستی، خواهر دوقلوی پرنسس فیونا.

او کاملا متعجب شده بود.

فلورانس: درسته! پس راست میگید!

آرتور: اینجا... اینجا کجاست؟ 

فلورانس: بالاخره بهوش اومد! من همه چیو بهش میگم، شماها راحت باشید.

فلورانس این حرف را زد و فوری رفت تا به آرتور کمک کند.

جک: فلورانس و آرتور. به نظر که به هم میان.

تاداشی: آره ولی تو از کجا فهمیدی اسم دختره فلورانسه؟

جک: یه حدس بود، دوقلو ها معمولا اسمای شبیه به هم دارن دیگه!

کیوتی: خبرای بد بچه ها، همین الان جادوگر بهم گفت که فردا سالگرد تاجگذاری آرتوره. خوشبختانه مستخدم ها همه چیزو برای ازدواج آماده میکنن.

تاداشی: مهم اینه که کی ازدواج میکنه.

جک: آرتور یا السا، مسئله این است!!

ادامه دارد...

Final Match -Part 11

تاداشی: من که نمیتونم پرواز کنم!

جک: من میبرمت.

کیوتی: پیش به سوی خیلی خیلی دور!

جک: تو که گفتی اول باید یه نفرو پیدا کنیم!

کیوتی: اون یه نفر تو جنگل نزدیک اونجاست. حالا زود باشین پسرا!

کیوتی پرواز کرد و جک هم درحالی که تاداشی را از کمرش گرفته بود او را دنبال کرد. بعد از مدتی بالاخره به جنگل رسیدند.

تاداشی: خب حالا قراره دنبال کی بگردیم؟

کیوتی: نمیدونم، جادوگر گفت وقتی ببینمش میفهمم.

جک: پس نمیتونیم برای پیدا کردنش از همدیگه جدا بشیم.

مدتی را هم به پیاده روی در جنگل گذراندند تا بالاخره یک کلبه ی درختی پیدا کردند.

جک: امیدوارم یه دست و پاچلفتی بدرد نخور نباشه!

کیوتی فوری به سمت کلبه پرواز کرد. چیزی که میدید یک پسر جوان با موهای بلوند و سرباندپیچی شده بود. 

جک: این دیگه کیه؟

کیوتی: جک! منو حسابی ترسوندی!

تاداشی: منو یاد آرتور میندازه، همون پسری که شمشیرو از سنگ درآورد و پادشاه شد.

جک: شاید خودش باشه! تو چی میگی کیوتی؟

کیوتی: خودشه. حتما این پسره قراره ناجی بقیه باشه.

صدایی دخترانه گفت: شما کی هستین؟ اگه از افراد پرنس هانس هستین باید بدونین که کارتون ساختس!

همه به طرف او برگشتند. یک دختر جوان با موهای قرمز و لباسی سبز که به درد ماجراجویی میخورد آنجا ایستاده بود.

تاداشی به نفس نفس افتاد: پرنسس فیونا!

جک: خدایاااااااا چندتا شاهزاده خانوم دیگه قراره پیداشون بشه؟

کیوتی: اون که فیونا نیست، فیونا بعد از ازدواج با شرک تبدیل به دیو شد!

دختر: خودتونو برای مرگ آماده کنین!

دختر به سمت آنها حمله ور شد اما قبل از اینکه بتواند کاری انجام دهد جک بدن او را منجمد کرد. تنها سر او بیرون مانده بود.

دختر: ولم کنین! با اون پسره چیکار دارین؟

جک: فقط  میخوایم ببیریمش گردش!

تاداشی: جک! اون همین الانشم فکر میکنه ما افراد هانسیم. اگه بخوای همینجوری ادامه بدی دیگه نمیتونیم اعتمادشو بدست بیاریم!

کیوتی: تاداشی، میتونم باهات حرف بزنم؟

تاداشی: البته. حواسم بهت هست جک، وای به حالت اگه دست از پا خطا کنی!

جک: باشه دیگه به کسی نمیپرم!

تاداشی: خب؟ چی شده؟

کیوتی:  آرتور نمیتونه به تنهایی کاری بکنه. اون باید با این دختره ازدواج کنه!!!!! تنها راه شکستن طلسم همینه!!!!

تاداشی: میخوای بگی مجبوریم اینارو عاشق همدیگه بکنیم؟؟؟ تازه اونکه فیونا نیست!

کیوتی: اون فیونا نیست، خواهر دوقلوشه. حتما پری مهربون(!) وقتی دیده دوتا شاهزاده به دنیا اومدن یکیشونو تبعید کرده تا بعدا پسرش رقیبی نداشته باشه. 

تاداشی: این خیلی ظالمانست! درست مثل زندونی کردن راپونزل تو برج...حتی بدتر!

کیوتی: قضیه فقط این نیست. اون چیزی که جادوگر به ذهن من منتقل کرده میگه که هانس با کمک قدرت پیچ بلک السا رو شیطانی کرده و میخواد باهاش ازدواج کنه!! اگه این ازدواج سر بگیره کار هممون تمومه!

ادامه دارد...

Final Match -Part 10

کیوتی نگاهی به اطرافش انداخت. آنجا یک قلعه ی بزرگ بود که در آن سربازان عجیب و غریبی نگهبانی میدادند.

کیوتی: اینجا دیگه کجاست؟

جک: یه زمانی بهش میگفتن خیلی خیلی دور ولی الانو نمیدونم.

کیوتی: برای چی منو آوردی اینجا؟

جک: اینجا مخفیگاه هانسه، البته بقیه هم هستن. از مادر گاتل و پیتچ بلک بگیر تا ویکتور و پرنس چارمینگ.

کیوتی: پس دفاعشون تکمیله!

جک: اتفاقا یه ضعف بزرگ دارن. من یه راه مخفی پیدا کردم که درست از تو سیاهچال در میاد.

کیوتی: سرم... داره گیج میره...

جک: کیوتی!

اما کیوتی از حال رفته بود و داشت خواب جادوگر را میدید.

کیوتی: چی شده؟ چی میخوای بهم بگی؟

جادوگر: بالاخره فهمیدم که تو چی داری که باهاش میتونی هانسو شکست بدی!

کیوتی: خب اون چیه؟

جادوگر: راستش تو چیزی نداری، ولی میتونی یه نفرو پیدا کتی که از پسش بر بیاد. اون یه نفر تو همون جنگله! به محض اینکه ببینیش میشناسیش. فوری برو و پیداش کن!

کیوتی بیدار شد. جک او را کول کرده بود و داشت به مخفیگاه سانتا میبرد.

کیوتی: صبر کن جک! ما باید برگردیم اونجا!

جک: ولی تو حالت خوب نیست!

کیوتی: حالم خوبه، فقط داشتم با جادوگر حرف میزدم!

جک: قیافه ی خودتو دیدی؟ عین گچ شدی!

کیوتی: ولی من... صبر کن! اونجا واقعا مخفیگاه سانتاست؟

هیچکدام نمیتوانستند باور کنند. همه جا بهم ریخته بود و کسی دیده نمیشد.

جک: پس بقیه کجان؟

کیوتی: اگه زود بری پایین میفهمیم!

جک همین کار را کرد.

جک: این اصلا خوب نیست...

کیوتی: آهای! هیشکی اینجا نیست؟

تاداشی از مخفیگاهش بیرون آمد. خیلی بهت ده و متعجب به نظر میرسید.

کیوتی: چه اتفاقی افتاد؟ تو حالت خوبه؟

تاداشی: من خوبم، ولی بقیه نه! اونا به اینجا حمله کردن و همه رو بردن، همه رو میشناختن برای همین کسیو جا ننداختن!

جک: البته بجز تو.

تاداشی: اونا فکر میکنن من مردم. استاد کالاهان هم بود، اون منو دید ولی چیزی نگفت. به بقیه هم گفت که تورو قبلا دستگیر کرده.

کیوتی: چرا اون میخواد بهمون کمک کنه؟

تاداشی: اون آدم بدی نیست، فقط از دست کری بخاطر مرگ دخترش ناراحت بود. 

جک: اگه اینطور باشه ما باید بریم و از یه جایی کمک بیاریم!

تاداشی: اونا همه رو گرفتن! شنیدم یکی از اون آدما اینو میگفت.

جک: ولی ما که نمیتونیم سه تایی بهشون حمله کنیم!

کیوتی: حمله نمیکنیم، ولی قراره حالشونو بگیریم!

تاداشی: چجوری؟

کیوتی: اول باید یه نفرو پیدا کنیم، بعد میریم سراغشون!

ادامه دارد...

Final Match -Part 9

بعد از چند لحظه سقوط، بالاخره گودال به آخر رسید و آنها روی زمین فرود آمدند.

بانی: به قطب شمال خوش اومدید!

مریدا: قطب شمال؟ اینجا که اصلا سرد نیست!

کیوتی: اگه اشتباه نکنم ما الان تو مخفیگاه سانتا (همون بابانوئل) هستیم. در این صورت نبایدم سرد باشه!

تاداشی: حالا این "بقیه" که میگفتی کجان؟

جک: هی بانی، ایندفعه کیا رو آوردی؟

هیکاپ: ایشونم حتما همون جک فراستیه که جادوگر بهش اشاره کرد.

جک: درست حدس زدی، هرچند نمیدونم منظورت از جادوگر کیه!

راپونزل: سلام! من پرنسس راپونزل از کرونا هستم، میشه شما هم خودتونو معرفی کنید؟

کیوتی: من کیوتی هستم، یه پری که انگاری یه زمانی انسان بوده.

مریدا: منم پرنسس مریدا از قبیله ی دونبروچ هستم.

هیکاپ: من هیکاپ هستم، رییس وایکینگ های برک و اینم اژدهام بی دندونه.

جک: مامان و بابات اسم مسخره تر سراغ نزاشتن؟

راپونزل: جک!

جک: چیه، راست میگم خب!

هیکاپ: مهم نیست.

راپونزل: نگران نباش، من بعدا حالشو میگیرم!

تاداشی: منم تاداشی هامادا هستم، دانشجوی رباتیک.

راپونزل با هیجان گفت: تاداشی هامادا؟؟ برادر هیرو هامادا و سازنده ی بیمکس؟؟؟

تاداشی: درسته، چطور؟

جک لبخندی زد و گفت: من بهش خبر میدم.

سپس فوری پرواز کرد.

مریدا: چندتا آدم پرنده ی دیگه تو راهن؟ تو هم میتونی پرواز کنی راپونزل؟

راپونزل: ای کاش میتونستم!

جک: بجنب پسر! همه از شنیدن اسمت هیجان زده شدن!

تاداشی: میتونم بپرسم همه یعنی کیا؟

جک: چرا خودت نگاه نمیکنی؟

تاداشی با سرعت به سمتی که جک رفته بود دوید. برایش اهمیت نداشت که چند نفر منتظرش بودند، فقط میخواست دوباره با برادر کوچکترش باشد.

بیمکس: تاداشی اینجاست!

تاداشی: بیمکس! فکر میکردم الان تو محفظه باشی! 

هیرو: پس جک راست میگفت...

تاداشی فوری سرش را یه سمت هیرو برگرداند. نگاهش هزاران حرف در خود داشت،. خوشحال بود که بعد از دو سال ناگهان یک نفر به او خبر داده که برادرش زنده است، و ناراحت بود که چرا در این مدت برنگشته است؟

تاداشی: میتونی منو ببخشی؟

هیرو: چیو ببخشم؟ از دیدنت واقعا خوشحالم!

این حرف را زد و در بغل برادر بزرگترش پرید. حتی جک هم لبخند زده بود.

فرد: بچه ها، ببینین کی از اون دنیا برگشته!

تاداشی: فرد! هیچوقت عوض نمیشی!

درحالی که تاداشی با دوستانش خوش و بش میکرد، هر کسی به سمتی رفت تا با قهرمانان دیگر آشنا شود. کیوتی مانده بود چه کند. مثلا دنیا در خطر بود!

احساس کرد یک نفر او را صدا میکند. برگشت و پشت سرش جک را دید.

کیوتی: بله؟

جک: دنبالم بیا، میخوام یه چیزی بهت نشون بدم.

جک از مخفیگاه سانتا بیرون رفت. کیوتی هنوز غرق در افکار خودش بود که جک دستش را دراز کرد.

کیوتی: میتونم بپرسم برای چی؟

جک: نمیخوام ازم جا بمونی!

کیوتی: من جا بمونم؟ اونم از تو؟ اونموقع که دیگه اسمم پری تندرو نیست!

جک: پس اگه میتونی منو بگیر!

جک فوری فرار کرد و کیوتی هم دنبالش کرد. چند دقیقه ای این تعقیب و گریز ادامه داشت تا اینکه جک در نزدیکی یک قصر فرود آمد. کیوتی هم به دنبال او فرود آمد.

کیوتی: چی شده؟ نکنه آقای سریع به این زودی خسته شدن؟

جک: هیس! رسیدیم همونجا که میخواستم.

ادامه دارد...

Final Match -Part 8

هیکاپ: تاداشی هامادا؟ 

مریدا: آره دیگه، همون پسری که با اولین خنده اونو به وجود آورد.

تاداشی: به وجود نیاوردم، نجاتش دادم. اونم مثل ما یه انسانه.

کیوتی: باورم نمیشه... واقعا باورم نمیشه!

تاداشی: بهت حق میدم چون استاد کالاهان بود که منو نجات داد.

کیوتی: استاد کالاهااااااااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!

تاداشی: تو یه وقت مناسب همه چیو بهت میگم، فعلا باید یه جای امن پیدا کنیم.

هیکاپ: امکان نداره! ما باید فوری بریم به کرونا تا همون پرنسس راپونزلی رو که کیوتی میگه پیدا کنیم!

تاداشی: ولی اون که تو کرونا نیست!

مریدا: محض رضای خدا بگو تو این چیزا رو از کجا میدونی؟

تاداشی: خنده داره اما یه جادوگر اومد به خوابم و همه چیو بهم گفت.

کیوتی: پس هرچی لازم بوده بهت گفته! میدونی الان راپونزل کجاست؟

تاداشی: متاسفانه نه.

هیکاپ: این یکیو جا انداخته!

صدایی گفت: من میدونم.

همه به طرف صدا برگشتند. گنده ترین خرگوشی که در عمرشان دیده بودند آنجا ایستاده بود!

کیوتی: بانی! تو بانی هستی، درسته؟

بانی: آفرین بچه جون! حالا هم وقتشه شمارو ببرم پیش بقیه.

مریدا: بقیه؟

اما قبل از اینکه کس دیگری بتواند چیزی بگوید زیر پایشان خالی شد و درون یک گودال بزرگ و طولانی افتادند.

ادامه دارد...

Final Match -Part 7

بعد از بلند شدن، آنها میتوانستند خانواده هایشان را ببینند که از قلعه برایشان دست

 تکان میدادند.

مریدا: امیدوارم با هم دوست شده باشن!

هیکاپ: خب کیوتی، بگو از کجا شروع کنیم؟ ببخشید، یعنی از کجا ادامه بدیم؟

کیوتی: بهتره بریم سمت پادشاهی کرونا. اگه هانس مادر گاتل رو برگردونده باشه موهای پرنسس راپونزلم برگشته!

مریدا: مادر گاتل کیه؟ چه ربطی به مو داره؟

کیوتی: مادر گاتل دشمن راپونزله. بخاطر موهای جادوییش اونو از اول بچگیش دزدید و هیجده سال بدون اینکه بزاره راپونزل بیرون بره اونو تو یه برج بلند زندونی کرد!

هیکاپ: باورم نمیشه، انقدر خودخواه؟

مریدا: خوبه خودت با یکی لنگه ی همون جنگیدی!

هیکاپ: راست میگی. کیوتی، تو هم بیا پشت مریدا بشین چون میخوایم با آخرین سرعت پرواز کنیم!

کیوتی: لازم نیست، من یه پری تندرو ام و خیلی سریع پرواز میکنم!

هیکاپ: پس بزن بریم بی دندون!

مریدا: راستی گفتی موهای راپونزل برگشته، منظورت چی بود؟

کیوتی: خب اگه راپونزل موهاشو کوتاه میکرد کل قدرتشو از دست میداد، و چون مادر گاتل خیلی سن داشت بدون موهای جادویی میمرد...

کیوتی همانطور که سعی میکرد زیاد از بی دندون دور نشود، داستان راپونزل را برای آن دو تعریف کرد.

هیکاپ: میدونی، فکر یوجین هم بکر بود هم فداکاری بزرگی بود.

کیوتی: باهات موافقم. یه لحظه صبر کن، اون چی بود که رو زمین حرکت کرد؟

مریدا: فکر نکنم اهمیتی داشته باشه.

کیوتی: داره، چون اون شبیه یه انسان بود و سعی میکرد خودشو مخفی کنه!

هیکاپ: برو پایین پسر، باید مطمعن بشیم اون جاسوس نیست.

بی دندون فوری در جایی که کیوتی به او نشان داد فرود آمد و همه اسلحه به دست فرد ناشناس را محاصره کردند.

کیوتی: هرکی هستی فورا از اونجا بیا بیرون!

فرد ناشناس آرام از مخفیگاهش بیرون آمد. نمیشد قیافه اش را خوب دید، چون کلاهی که روی سرش گذاشته بود رو صورتش سایه انداخته بود. 

اما کیوتی در همان نگاه اول اورا شناخت. ابتدا فقط متعجب بود، اما کم کم خوشحالی نیز به آن اضافه میشد.

کیوتی: این...غیر ممکنه...

پسر به او لبخند زد و گفت: حالا که ممکن شده، و بهتره بدونی منم مثل تو همه چیو میدونم!

کیوتی: ولی چطور؟ چطور از همه چی خبر داری؟ اصلا چطور زنده موندی؟

مریدا: میشه به ما هم بگین قضیه چیه؟

کیوتی: من این پسرو میشناسم، اون تاداشی هاماداست!

ادامه دارد...