Final Match -Part 6

نیم ساعت بعد، کیوتی هرچیزی را که لازم بود گفته بود. داستان هایی را که آن دو داشتند و حرف های جادوگر را.

هیکاپ: خب، حالا باید از کجا شروع کنیم؟

کیوتی: شروع کار شما دوتا بودید! بهتره بگی چجوری ادامه بدیم.

مریدا: پس چجوری ادامه بدیم؟

کیوتی: اول از همه باید برای خونواده هاتون پیام بزارید و بهشون بگید که حالت دفاعی بگیرن. بعد برای پیدا کردن چندتا عضو جدید برای گروه توی خشکی پرواز میکنیم.

مریدا: خیلی معذرت میخوام که من نه بال دارم نه اژدها!

هیکاپ: خب میتونی با من بیای!

مریدا: آره ولی اول باید برم به قلعه و همه چیزو به پدر و مادرم بگم.

کیوتی: وقت نداریم. هردوتون هرچی دارین تو یه نامه بنویسین و بزارین رو زین آنگوس.

هیکاپ: کدوم زین؟؟؟

مریدا: میزاریمش لای افسارش.

قلعه ی دونبروچ، یک ربع بعد:

سرباز: قربان!!!! چندتا اژدها سوار دارن نزدیک میشن!!

شاه: نکنه باز خواب دیدی؟؟ باید بگم خواب خنده داری بود!

خدمتکار با جیغ: اژدهااااااااااااا!!!!!!!!!

شاه فوری از قلعه بیرون رفت. نمیتوانست چیزی را که میبیند باور کند.

استرید: خیلی خب! اگه بهمون بگید هیکاپ کجاست کاری به کارتون نداریم!

شاه: اوه فکر کنم تو حلق من باشه!!! (هیکاپ به انگلیسی یعنی سکسکه)

والکا: ما باهاتون شوخی نداریم! بگو پسرم کجاست؟

سرباز: قربان، اون اسب دخترتونه!

آنگوس بدون سوار وارد شد و همین نگرانی همه را بیشتر کرد.

شاه: آنگوس، مریدا کجاست؟

آنگوس فقط خیلی آرام به طرف او رفت. یک نامه زیر افسارش بود.

شاه فرگوس نامه را باعجله باز کرد و بلند خواند: پدر عزیزم، باورش سخته اما یه پری اومد و به من گفت که برای نجات دنیا به کمکم احتیاج داره! اگه چندتا وایکینگ اژدها سوار اومدن بهشون بگو حال هیکاپ خوبه و باما میاد. اینطور که معلومه خطر خیلی جدیه پس اینم بهشون بگو که فوری برگردن و حالت دفاعی بگیرن، خودتونم همینکارو بکنید. معذرت میخوام که برای خداحافظی نیومدم، امیدوارم منو ببخشی. از طرف مریدا.

همه در شوک بودند تا اینکه یک اژدهای سیاه بلند شد و آنها میتوانستند دو سوار و یک پری که کنار آنها پرواز میکرد را ببینند. استرید خواست دنبال آنها برود اما ولکا گفت: نه! هیکاپ میدونه داره چیکار میکنه، وگرنه همراهشون نمیرفت.

شاه فرگوس اضافه کرد: و دختر من تیر انداز ماهریه، لازم نیست نگرانشون باشید.

ولکا: امیدوارم.

ادامه دارد...

Final Match -Part 5

هیکاپ نفس عمیقی کشید. حالا که رییس وایکینگ ها شده بود به ندرت میتوانست با بی دندون دور بزند، پس سعی کرد از تمام لحظاتی که سواری میکرد لذت ببرد.

هیکاپ: خب رفیق، فکر کنم اونجا یه سرزمین جدید باشه که منتظره ما کشفش کنیم!

بی دندون به نشانه ی تایید سرعتش را بیشتر کرد. کمی که جلو رفتند، متوجه قلعه ای شدند.

هیکاپ: نزدیک همون قلعه فرود بیا، امیدوارم مردمش با اژدها سوارا خوب برخورد کنن!

بی دندون فوری در کنار قلعه فرود آمد.

 از آنجا زیاد خوشش نمی آمد. گارد گرفته بود و هر آن میخواست حمله کند. هیکاپ کلاهخودش را درآورد و سعی کرد بی دندون را آرام کند، اما صدای دختری را از پشت سرش شنید: همونجا که وایسادی بمون!

هیکاپ آرام برگشت و با یک دختر مو قرمز روبرو شد که با تیر و کمانش اورا نشانه گرفته بود.

مریدا: تو یه وایکینگی، درسته؟

هیکاپ: آره، اما...

مریدا: ساکت! هروقت من گفتم حرف میزنی! حالا دستاتو ببر بالا!

بی دندون به مریدا غرش کرد، اما هیکاپ گفت: آروم باش پسر! اگه تو کاری نکنی اون بهمون صدمه نمیزنه.

بی دندون آرام شد اما هنوز مراقب بود.

مریدا: وایکینگا همشون عین همن! اگه بخاطر پدرم نبود الان دخل مارو آورده بودید!

هیکاپ با ناراحتی گفت: اگه بخاطر پدر من نبود یه دسته اژدهای گنده دخلتونو میاوردن.

مریدا: منظورت چیه؟

هیکاپ: میشه لطفا فقط به حرفام گوش بدی؟ ما وایکینگ های اژدها سوار اصلا دنبال خون و خونریزی نیستیم!

مریدا: چطور میتونم حرفتو باور کنم؟

کیوتی: چون من مطمعنم اون قابل اعتماده!

هردو با تعجب به سمت صدا برگشتند. چیزی که میدیدند، یک دختر جوان با بالهای ظریف و لباسی از برگ های بنفش بود.

مریدا: چطور میتونم حرف تورو باور کنم؟!

کیوتی: چون من از طرف جادوگر اومدم. آتیش های مرداب منو آوردن اینجا.

هیکاپ: داری از چی حرف میزنی؟

مریدا: لازم نکرده تو بدونی!

کیوتی: آروم باش مریدا! چرا نمیزاری حرفاشو بزنه؟

مریدا: تو اسم منو از کجا میدونی؟

کیوتی: گفتم که از طرف جادوگر اومدم و هرچیزیو که لازم باشه میدونم.

هیکاپ: چرا نمیزاری ما حرفامونو بزنیم؟

مریدا آرام کمانش را پایین آورد و به کیوتی گفت: اینطور که معلومه تو همه چیو میدونی، پس چرا خودت درباره ی این پسره چیزی نمیگی؟

کیوتی: حتما، اما خیلی حرف های دیگه هم هست که باید بزنم.

ادامه دارد...

Final Match -Part 4

کیوتی: نه! با جون خودم بازی کنم که از دوستام جدا بشم؟ جواب ملکه کلارین رو چی بدم؟

جادوگر: پس این کلاغ تنه لش اینجا چیکار میکنه؟؟ اون میره به پری ها میگه که دیگه تو رو نمیبینن.

کلاغ: خداحافظ!

کیوتی: وایسا!

جادوگر: دیگه وقتش رسیده که با حقیقت روبرو بشی، حاضری؟

کیوتی با دودلی سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. جادوگر درحالی که وارد کلبه اش میشد به حرف زدن ادامه داد: اول از همه باید یه کاری بکنیم که به اندازه ی آدما دربیای. یه پری کوچولو هیچ شانسی در مقابل اون آدمای خبیث نداره!

کیوتی چپ چپ به جادوگر نگاه کرد ولی او سرگرم کار خودش بود: آخرین بار که معجون درست کردم سه ماه پیش بود، برای یه پرنسس مو قرمز. میخواست سرنوشتشو تغییر بده و موفق هم شد!

جادوگر معجونی درست کرد و یک ملاقه از آن را به سمت کیوتی گرفت و گفت: فقط یه قلپ بخور.

کیوتی همین کار را کرد. بعد از خوردن معجون، آنقدر محکم عطسه زد که به عقب پرت شد.

جادوگر: اینم از این! حالا دیگه همه ی آدما زبونتو میفهمن!

وقتی کیوتی خواست بلند شود، متوجه شد همه چیز کوچک شده است. اما نه، این او بود که بزرگ شده بود!

جادوگر: خیلی خب، وقت گفتن چیزایی رسیده که باید بدونی.

کیوتی ایستاد و بادقت گوش کرد: میدونی، بهت دروغ گفتم. آخرین بار که معجون درست کردم سه روز پیش بود، برای پرنس هانس از جزایر جنوبی. تو اونو نمیشناسی ولی بدون که اون باعث این دردسرا شده و همینطور من. اون اومد و از من یه معجون خواست که زمانو اونجور که دلش میخواد درست کنه، این یعنی قرن های مختلفو به هم پیوند بزنه و آدمایی رو که میخواد به زندگی برگردونه.

کیوتی: و تو هم خیلی راحت معجونو بهش دادی؟؟؟

جادوگر: آخه خیلی بهم پول داد!

کیوتی: اسم خودتم گذاشتی جادوگر!

جادوگر: میدونم که اشتباه کردم و میخوام کمکت کنم. اون همه ی شخصیت های منفی رو دوباره به زندگی برگردونده و اونارو متحد کرده تا تک تک دشمناشونو شکست بدن. تنها راه شکست دادنشون متحد شدن قهرمان هاست اما فقط تو میتونی طلسم رو بشکنی!

کیوتی: چرا من؟

جادوگر: چون تو یه چیز خاص داری. نمیدونم چیه اما میدونم برای شکست دادن هانس لازم میشه.

کیوتی: چیزی مونده که لازم باشه بگی؟

جادوگر: برای الان نه. هروقت چیزی لازم بشه بهت میگم.

کیوتی: خیلی خب، ولی باید از کجا شروع کنم؟

جادوگر: چرا نمیری سراغ همون پرنسس مو قرمز؟ آتیش های مرداب راهو بهت نشون میدن. تازه وایکینگ اژدها سوار هم داره میرسه، اگه میخوای به جون هم نیفتن عجله کن!

کیوتی: بابت همه چی ممنون!

جادوگر: نه، من ممنونم. حالا بجنب که اگه تو اونجا نباشی همدیگه رو میکشن!

کیوتی: صبر کن، من که چیزی دربارشون نمیدونم!

جادوگر: تو اون معجونی که خوردی یه چیزی ریختم که هروقت لازم شد یه چیزی رو به یاد بیاری به مشکل نخوری حالا زود باش!

کیوتی: بازم ممنون!

بعد از این حرف، کیوتی فوری از کلبه بیرون رفت، جایی که آتش های مرداب منتظر او بودند تا راه را به او نشان دهند. او هم با تمام سرعت به سمت قلعه رفت.

ادامه دارد...

Final Match -Part 3

ساعت سه بعد از ظهر، سرزمین اصلی(همون جایی که آدما توش زندگی میکنن):

سیلور میست: بالاخره رسیدیم! ولی اینجا که قبلا جنگل نبود...

رزتا: خب حتما از یه راه دیگه اومدیم!

تینکربل: ولی  من مطمعنم از همون راه اومدیم...

کیوتی: من میرم یه چرخی بزنم و ببینم کجاییم.

ایریدسا: پس مراقب آدما باش!

کیوتی: نگران نباش، زود برمیگردم.

کیوتی از اینکه به سرزمین اصلی برگشته بود خوشحال بود. او به طرز عجیبی به آنجا علاقه داشت. با سرعت از بین درختان رد شد و نفس عمیقی کشید. در پیکسی هالو همه ی فصل ها کنار هم بودند، اما سرزمین اصلی چیز دیگری بود!

 ناگهان به یک پیرزن برخورد کرد. خیلی ترسیده بود، اما پیرزن عکس العملی نشان نداد. کیوتی خواست آرام فرار کند که ناگهان پیرزن گفت: همونجا وایسا کیوتی، باهات حرف دارم!

کیوتی کاملا خشکش زده بود. کلاغی که روی شانه ی او نشسته بود گفت: چیه؟؟ تا حالا جادوگر ندیدی؟؟؟؟

جادوگر با عصای خود محکم روی سر کلاغ کوبید و گفت: ساکت! نمیخوای که مهمونمونو فراری بدی؟؟

کیوتی: از من چی میخواین؟

جادوگر: چیز زیادی نیست، فقط میخوایم دنیا رو نجات بدی!!

کیوتی با عصبانیت گفت: زیاد نیست؟؟؟ من فقط یه پری تندرو ام و با انسان ها هیچ کاری ندارم!

پیرزن: یعنی تو واقعا فکر میکنی یه پری هستی؟؟؟ نکنه مثل جک فراست یادت رفته قبلا کی بودی؟؟؟

کیوتی: جک فراست دیگه کیه؟

کلاغ: انگار راستی راستی یادت رفته کی بودی!

پیرزن: مگه نگفتم ساکت؟؟؟ (رو به کیوتی) عزیزم...تو یه انسانی!

کیوتی: این امکان نداره! من هیچوقت نمیتونم بین اونا باشم!

کلاغ: فعلا که هستی!

ناگهان کیوتی یاد قول خود با ملکه افتاد. حسابی ترسیده بود.

پیرزن: گوش کن ببین چی میگم، قضیه خیلی جدیه.

کیوتی نفس عمیقی کشید و گفت: معذرت میخوام، اما من به ملکه کلارین قول دادم که هیچوقت به آدما نزدیک نشم. اما اگه قضیه واقعا جدی باشه میتونم بمونم.

پیرزن: میدونی دخترم، تو باید با دنیای پری ها خداحافظی کنی. اگه از پس همه چی بربیای دوباره به انسان تبدیل میشی، ولی اگه موفق نشی میمیری!

ادامه دارد...

Final Match -Part 2

بیست و دو سال بعد، پیکسی هالو:

فاون: هی، کیوتی! نمیخوای برای رفتن به سرزمین اصلی حاضر بشی؟ یه ساعت دیگه میخوایم راه بیفتیم، تینکربل هم باهات کار داره!

ویدیا: تو که واقعا نمیخوای بری پیش تینک؟

کیوتی: همه مثل تو نیستن ویدیا!

کیوتی در واقع همان زهرا بود که تبدیل به یک پری تندرو شده بود. تفاوت های او با پری های دیگر نشان میداد که او زمانی انسان بوده است، اما هیچکس متوجه نشده بود. او با اینکه یک پری تندرو بود اما میتوانست راحت با پری های تعمیرکار کنار بیاید. با پرنده ها هم خیلی خوب بود و حتی سرمای زمستانی هم نمیتوانست به بال او آسیب بزند. او با استعدادترین پری در پیکسی هالو بود و همین باعث محبوبیتش در بین پری ها شده بود. او حتی می دانست از اولین خنده ی چه کسی به وجود آمده است! حیف که آن پسر یک سال پیش در آتش سوزی مرده بود، ولی چیزی درون کیوتی میگفت که تاداشی هنوز زنده است. 

کیوتی به سمت خانه ی تینکربل پرواز کرد. حتما باز میخواست برای ساخت وسیله ای از او کمک بگیرد. وقتی رسید بدون درزدن وارد شد. تینک و کیوتی دوستان خیلی خوبی بودند و معمولا همینجوری وارد خانه ی همدیگر میشدند. اما کیوتی وقتی وارد شد بجای تینک، ملکه کلارین را دید. ملکه لبخندی زد و گفت: بیا تو، من از تینک خواستم تا تو رو بیاره اینجا.

کیوتی تعجب کرد. یعنی انقدر مهم بود که ملکه میخواست مخفیانه با او صحبت کند؟ به زودی میفهمید.

کیوتی:بله ملکه؟

ملکه: کیوتی، حتما خودم متوجه شدی که با بقیه ی پری ها خیلی فرق داری. اونقدر زیاد که اگه کسی ندونه فکر میکنه تو یه انسانی!

کیوتی جا خورد. ملکه درست میگفت.

کیوتی: شما ازم میخواید من چیکار کنم؟ 

ملکه: ازت میخوام که جلوی کنجکاوی هاتو بگیری و به انسانها نزدیک نشی. 

کیوتی: اما تینک یه بار اینکارو کرده!

ملکه: درسته، ولی خودت میدونی که نزدیک بود همه ی انسان ها به وجود ما پی ببرن.

کیوتی: درسته...

ملکه: بهم قول میدی که به عنوان یه پری هرگز به انسان ها نزدیک نشی؟ البته مگر اینکه لازم باشه؟

کیوتی: بله ملکه!

ملکه دوباره لبخندی زد و گفت: حالا برو و خودتو برای سفر به سرزمین اصلی آماده کن.

کیوتی با خوشحالی گفت: حتما! و فوری به سمت خانه اش پرواز کرد.

ادامه دارد...

Final Match -Part 1

سال 2017، توکیو:

زهرا: وایسا دزد لعنتی!

زهرا دختر هفده ساله ای بود که برای دیدن دوست دورگه ی ایرانی-ژاپنی اش به توکیو رفته بود. اما وقتی می خواست اورا ببیند یک نفر کیف خانمی را زد و حالا داشت او را در کوچه پس کوچه های توکیو تعقیب میکرد. او به عنوان یک دختر تا حدودی قدرتمند بود و هیچ پسری در خارج از ایران نبود که به او گفته باشد "بالای چشمت ابروست" و پشبمان نشده باشد. دزد او را به یک محله ی تاریک کشانده بود. جای بدی به نظر نمیرسید اما باوجودیکه ساعت فقط نه شب بود هیچکسی در خیابان دیده نمیشد. دزد فوری داخل یک کوچه ی تاریک پیچید و زهرا هم پشت سر او رفت، اما جلویش بن بست بود، بدون هیچ دزدی.

زهرا فهمید که فریب خورده است و تا رویش را برگرداند، چاقویی قلبش را شکافت. دزد که با نفرت به چشمان او خیره شده بود گفت: تا تو باشی لقمه ی گنده تر از دهنت برنداری، البته اگه عمرت قد داد! دزد با این حرف قهقهه ای سرداد و چاقو را بیرون کشید. بدن بی جان زهرا روی زمین افتاد و دزد به سرعت غیب شد. زهرا میتوانست صدای همان دوست دورگه اش را بشنود که اسمش را با نگرانی به زبان می آورد و دنبال او میگشت. چیزی به پایان عمر او نمانده بود.

البته اگر پسر کوچک خانه ی بغلی که فقط سه ماهش بود برای اولین بارنمیخندید، زهرا واقعا از دست میرفت. "تاداشی هامادا" ی کوچک با دیدن پدرش که برای او شکلک در می آورد می خندید وخنده ی او چون برای اولین بار بود، باعث به وجود آمدن یک پری میشد. در آن لحظه، روح زهرا به جای رفتن به آسمان، به سمت قاصدکی رفت و خود را برای سفری طولانی به سوی "پیکسی هالو" آماده کرد.

ترجمه ی آهنگ Top of The World از Greek fire (آهنگ انیمیشن big hero 6)

ترجمه ی آهنگ Top Of The World از Greek Fire

 

 

on top of the world, on top of it all

بالاترین نقطه ی جهان، بالاترین نقطه ی همه چیز

 

trying to feel invincible

سعی میکنم شکست ناپذیر باشم

 

dying on top of the world

دارم تو بالاترین نقطه ی جهان میمیرم

 

I remember the nights

شب هایی رو به خاطر میارم

 

caught up in dreaming my good byes

که به خداحافظی هام فکر میکردم

 

watching the door, for anything more than an ordinary life

به در نگاه میکردم، برای هر چیزی بجز زندگی عادی

 

I remember the days, new beginnings on an open page

روزهایی رو به خاطر میارم، که روی یه صفحه ی باز شروع جدیدی داشتم

 

something to prove, nothing to lose

یه چیزی برای پیشرفت، بدون چیزی که بخوام از دست بدم

 

not a soul to betray

نه حتی روحی که تسلیم دشمن کنم (روحیه نداشتم)

 

here I am!

حالا من اینجام!

 

leaving a dream that I can't hold

دارم رویایی رو که نمیتونم نگه دارم ترک میکنم

 

here I am, on my own

من اینجام، با کمک خودم

 

on top of the world, on top of it all

 

trying to feel invincible

 

I'm dying on top of the world

 

I remember the lies

موقعیت هایی رو به یاد میارم

 

caught up in building paradise

وقتی داشتم بهشتمو میساختم

 

the angels were slaves, and demons behaved

فرشته ها برده بودن و شیاطین بهم احترام میزاشتن

 

and everything was alright

و همه چیز خوب بود

 

here I am!

 

leaving a dream that I can't hold

 

here I am, on my own

 

on top of the world, on top of it all

 

trying to feel invincible

 

on top of the world, on top of it all

 

trying to feel invincible

 

dying on top of the world

 

I here crowds beneath me

فریاد هایی رو از زیر پام میشنوم

 

I'm wishing they could reach me

آرزو میکنم اونا به من برسن

 

but I'm on top of the world, up here I'm dying alone

ولی من تو بالاترین نقطه یه جهانم، اینجا دارم تنهایی میمیرم

 

inside the walls of gold, outside of happiness

بین دیوارهایی از طلا، بدون خوشحالی

 

it's all been a show, too late for confess

اینا همش یه نمایشه، برای اعتراف خیلی دیره

 

no rooms for heart and soul, no rooms for innocence

هیچ جایی برای قلب و روح نیست، هیچ جایی برای اعتراف نیست

 

on top of the world, on top of it all, trying to feel invincible(×3)

 

dying on top of the world

ترجمه کامل از خودم